امام على عليه السلام :
☑️ امام على عليه السلام :
?إنَّ فِى النسانَ عَشرُ خِصالٍ يُظهِرُها لِسانُهُ: شاهِدٌ يُخبِرُ عَنِ الضَّميرِ وَحاكِمٌ يُفصِلُ بَينَ الخِطابِ وَناطِقٌ يَرُدُّبِهِ الجَوابَ وَشافِعٌ يُدرِكُ بِهِ الحاجَةَ وَواصِفٌ يَعرِفُ بِهِ الشياءَ وَ أَميرٌ يَمُرُ بِالحُسنِ وَواعِظٌ يَنهى عَنِ القَبيحِ وَمُعِزٌّ تَسكُنُ بِهِ الحزانَ وَحاضِرٌ تُجلى بِهِ الضَّغائِنُ وَمونِقٌ تَلتَذُّ بِهِ السماعُ؛
در انسان ده خصلت وجود دارد كه زبان او آنها را آشكار مى سازد،
زبان گواهى است كه از درون خبر مى دهد.
داورى است، كه به دعواها خاتمه مى دهد.
گويايى است كه بوسيله آن به پرسش ها پاسخ داده مى شود.
واسطه اى است كه با آن مشكل برطرف مى شود.
وصف كننده اى است كه با آن اشياء شناخته مى شود.
فرماندهى است كه به نيكى فرمان مى دهد.
اندرزگويى است كه از زشتى باز مى دارد.
تسليت دهنده اى است كه غمها به آن تسكين مى يابد.
حاضرى است كه بوسيله آن كينه ها برطرف مى شود
و دلربايى است كه گوشها بوسيله آن لذّت مى برند.
?كافى ج8 ص20
#سلام_امام_زمانم
#سلام_امام_زمانم
مهدی جان … صدا ڪردنت سخت نیست من سختش ڪردہام
اَدْعوُكَ يا سَيدي بِلِسان قَدْ اَخْرَسَه ذَنْبُه میخوانمت ای آقای من به زبانی كه گناه لالش كرده
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
این داستان مربوط به قبرستان تخت فولاد اصفهان است
این داستان مربوط به قبرستان تخت فولاد اصفهان است
یکی از آقایان نقل می کند: برادرم را که مدتی پیش فوت کرده بود در خواب دیدم با وضع و لباس خوبی که موجب شگفتی بود. گفتم: داداش دیگر آن دنیا کلاه چه را برداشتی؟! گفت: من کلاه کسی را برنداشتم. گفتم: من تو را می شناسم. این لباس و این موقعیت از آن تو نیست. گفت: آری . دیشب، شب اول قبرِ مادر قبرکن بود. آقا سید الشهدا(ع) به دیدن آن زن تشریف آوردند و به کسانی که اطراف آن قبر بودند خلعت بخشیدند و من هم از آن عنایات بهره مند شدم. بدین جهت از دیشب وضع و حال ما خوب شده و این لباس فاخر را پوشیده ام
از خواب بیدار شدم ، نزدیک اذان صبح بود. کارهای خود را انجام داده و حرکت کردم به سمت تخت فولاد. برای تحقیقات سر قبر برادرم رفتم. بعضی قرآن خوان ها کنار قبرها قرآن می خواندند. از قبرهای تازه پرسیدم، قبر مادر قبرکن را معرفی کردند. رفتم نزد آقای قبر کن
احوال پرسی کردم و از فوت مادرش سوال کردم، گفت: دیشب شب اول قبر او بود
گفتم: روضه خوانی می کرد؟ روضه خوان بود؟ کربلا رفته بود؟ گفت: خیر ، برای چه می پرسی؟ داستان را گفتم ، او گفت: هر روز زیارت عاشورا می خواند
?حکایاتی از عنایات حسینی، ص۱۱۱
خیلی جالبه بخونید لطفا
♦️خیلی جالبه بخونید لطفا?
?روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم،لطفا کمک کنید.»
روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته،بگوید بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد…
مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!
نتیجه:
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید،استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد.
#نکات_تربیتی_خانواده ۱۲۴
#نکات_تربیتی_خانواده ۱۲۴
? بعدش باید “احساسِ بندگی” رو توی وجودِ خودت بیدار کنی
✔️ “آروم آروم باید افکارِ نامربوط رو از توی ذهنت بیرون بریزی”
? “بعدش کم کم از طرفِ خدا یه لذّت هایی رو بهت میچشونن"….?❣️
⛔️ اینکه شما هیچ برنامه ای …
#استاد_پناهیان
#نکات_تربیتی_خانواده ۱۲۴
#نکات_تربیتی_خانواده ۱۲۴
? بعدش باید “احساسِ بندگی” رو توی وجودِ خودت بیدار کنی
✔️ “آروم آروم باید افکارِ نامربوط رو از توی ذهنت بیرون بریزی”
? “بعدش کم کم از طرفِ خدا یه لذّت هایی رو بهت میچشونن"….?❣️
⛔️ اینکه شما هیچ برنامه ای …
#استاد_پناهیان