#نیمه_پنهان_ماه
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :2⃣2⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
✏️ … زمانی که به اهواز رسیدیم ، مطلع شدیم که اتاق ما در هتل به کس دیگری تحویل داده شده و ما دیگر به آن جا نمی رویم.
✏️تیپ منزلی در سه راه خرمشهر اجاره کرده و تعدادی از مسئولین المهدی(عج) با خانواده آنجا زندگی می کردند. ما هم به آن جمع پیوستیم . تا حدودی از این وضعیت راضی بودم . چون این محیط جدید می توانست کمک شایانی برای ترمیم روحیه ام باشد و بالاخره در آنجا زندگی جدیدی را شروع کردیم.
✏️در آن منزل با حانواده شهیدان حسین اسلامی و محمد رضا بدیهی در یک جا سکونت داشتیم. البته این دلیل نمی شد که من بتوانم خاطرات گذشته ام را فراموش کنم.
✏️واقعا رفتن به خیلی از جاها برایم مشکل بود و باعث تجدید آن لحظات می شد. مثل “بهشت آباد” که بنا به رسمی که حاج محمود گذاشته بود مواقع بیکاری با هم به زیارت قبور شهدا می رفتیم و در آنجا بستنی می خوردیم. حاج محمود خیلی بستنی دوست داشت و بنیانگذار این کار هم خود او بود.
✏️یا شب هایی که آقای آهنگران به حسینیه اعظم می آمد و ما در آن مراسم شرکت می کردیم و یا سفرهایی که همراه این شهدا گران قدر با خانواده به شهرهای مرزی می رفتیم و همه این ها حاکی از یک دوران خوب و باصفا برای من بود.
ولی افسوس که این عزیزان از این دیار کوچ کردندو من را با آن خاطرات تنها،در آن شهر رها کردند.
✏️یادم هست یک بار با خانواده شهیدان رحمانیان و بهمن آزادگان به خرمشهر رفتیم. ابتدای دروازه ورودی آن شهر که رسیدیم عراقی ها تعدادی تیرآهن به صورت عمودی در زمین نشانده بودند . یک مرتبه آقای رحمانیان دستش را به طرف منطقه دراز کرد و گفت : عراقی ها این چوب بستنی ها را در زمین کاشته اند تا تیر آهن سبز شود.
و ما هم با تمام شدن این جمله خنده مان گرفت.
✏️ دریک سفر دیگری با خانواده یکی از خرمشهریها به آن شهر سفر کردیم مقداری در کنار رودخانه اروند رود نشستیم و بعد به داخل شهر آمدیم. آقای بحرالعلوم خانه های ویران خرمشهر را به ما نشان داد و گفت: ملاحظه بفرمایید چه بر سر خرمشهر به این بزرگی آمده است؟ نامردها عراقی ها این همه خانه را خراب کردند و تمام وسایلش را به غارت بردند.
واقعا صحنه دلخراشی بود. چیزی که از خرمشهر باقی مانده بود مسجد جامع بود.
✏️بعد به گلزار شهدا رفتیم در آن جا من خانواده هایی را مشاهده می کردم که تمامشان شهید شده بودند و بعد از آن به آبادان بر سر قبر کشته شده های سینما رکس رفتیم .
بالاخره این صحنه ها را هرگز قادر نبودم از ذهن خود پاک کنم .
✏️به هر صورت من محکوم به تحمل بودم و چاره ای جز این نداشتم. بعد ما به طور کامل در آن منزل اسکان یافتیم. یک روز به همراه آقا مرتضی و خانواده آقای حسین اسلامی به دزفول رفتیم، تا این که به یکی از دوستانشان سری بزنیم . وقتی به منزل آنها رسیدیم متوجه شدیم که وسط حیاط منزلشان یک زیر زمین حفر کرده اند .وقتی علت را سوال کردم گفتند این زیر زمین مربوط به مواقعی است که دزفول موشک باران یا بمباران می شود. خواهر آن پاسدار، خاطره دلخراشی برای من تعریف کرد که هیچ وقت از ذهنم دور نمی شود. او می گفت: چند کوچه بالاتر زمانی که آژیر قرمز به صدا در آمد. یک خانواده به داخل زیرزمین منزلشان می روند که درست موشک بر روی سقف آن زیرزمین اصابت می کند و همه آنها با هم شهید می شوند به نحوی که حتی یک تکه از استخوانشان هم به دست نیامد.
من هم هر وقت صدای آژیر قرمز را می شنیدم هر کجا که بودم به فکر این قضیه می افتادم.
✏️بالاخره در آن روزگار مجبور شدیم منزلمان را عوض کنیم و تنها خانواده آقای بنی اسد به ما اضافه شد .دقیقاً قبل از عملیات والفجر8 بود که آقا مرتضی به من پیشنهاد داد که به فسا برویم و بعد از عملیات به اهواز برگردیم. مرا با اصرار زیاد متقاعد ساخت که همراه برادرش به فسا بروم و همان جا بمانم. آقا مرتضی کمی تامل کرد و گفت: راستش بگو اگر از این زندگی که همه اش در به دری و رفت و آمد است، خسته شده ای من حرفی ندارم هر کاری که مصلحت می دهید انجام دهید!
گفتم: نه من خسته نیستم . فقط به فکر شما هستم که بعضی از مواقع مجبور می شوی کارت را رها کنی و به ما سر بزنی من از این جهت گفتم که مزاحم اموراتتان نباشم.
گفت: ناراحت نباش من از این زندگی خیلی هم راضی هستم. نمی خواهد به فکر من باشید همین که من هر از چند روزی می آیم و شما و زینب را می بینم برایم کفایت می کند…
? منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
کانالرسنگر شهدا
ادامه دارد…✒️
?جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات?
#نیمه_پنهان_ماه
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :1⃣2⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍️ به روایت همسر شهید
✏️وقتی خبر بارداری من را شنید گفت: خدا را شکر مثل این که زینب من دارد می آید!
طولی نکشید که این پیش بینی آقا مرتضی به واقعیت پیوست و به دنیا آمدن دخترمان, مصادف شد با تولد حضرت زینب (س), دقیقا روز سی ام دی ماه 1363. آقا مرتضی طبق قرار قبلی نام فرزندمان را زینب گذاشت و مرتب می گفت: خدا را شکر که او ما را شرمنده این مادر شهید نکرد و زینب یعنی زینت پدر.
✏️روزی که زینب متولد شد آقا مرتضی در فسا نبود و به شیراز رفته بود, برای پلاک کردن ماشینی که از طرف تیپ به ایشان داده شده بود.
✏️آن روزها ما حدود صد و بیست هزار تومان بدهکار بودیم و پس از مشورت با من موافقت کردیم که ماشین را بفروشیم و بدهکاریمان را بدهیم و این کار را انجام دادیم.
✏️آقا مرتضی یک دم زینب را رها نمی کرد مرتب او را بغل می کرد و می بوسید . در ابتدا خانواده با این نام مخالفت کردند ولی او زیر بار این قضیه نرفت.
✏️چند روزی بعد از تولد زینب به او خبر دادند که یکی از دوستانش شهید شده است. او هم بلافاصله وسایلش را جمع کرد و به من گفت: چند روزی بمان تا وقتی که حالت کاملا خوب شد، وقتی که برای سالگرد علی الوانی می آیم تو را به اهواز ببرم.
✏️زمانی که برای سالگرد این عزیز به فسا آمد به من گفت:
من با جلیل [شهید اسلامی, یار و همرزم مرتضی]صحبت کرده ام که می خواهم شما را به اهواز ببرم او به من گفته تا بعد از این عملیات صبر کن.
✏️در آن زمان من با ایشان به اهواز نرفتم. چند روز بعد خبر ناراحت کننده ای در سطح شهر پیچید. من که نمی توانستم باور کنم, خیلی دلم شکست و گوشه ای نشستم بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد.
✏️ بله آن خبر این بود که حاج محمود، کرامت، جلیل و اکبر در عملیات بدر شهید شده اند. [شهیدان حاج محمود ستوده, کرامت رفیع, جلیل اسلامی و علی اکبر نورافشان]
✏️واقعا شهادت این عزیزان برایم مشکل بود و هر لحظه خاطرات این عزیزان از جلو چشمانم عبور می کرد.
✏️حرفها، حرکتها و شوخی کردن هایشان همواره در گوشم بود .
✏️بعد از دفن این عزیزان آقا مرتضی برای مراسم هفتم آنها به فسا آمد . تا به حال مرتضی را این گونه ندیده بودم. واقعا این عزیزان بازوان یکدیگر بودند و همگی رفته بودند و آقا مرتضی را تنها گذاشته بودند.
✏️به منزل آمد و بعد از احوال پرسی سردی که با اهل منزل کرد, داخل اتاق نشست و زانوی غم بغل گرفت. در یک لحظه هر دو دست و سرش را به آسمان بلند کرد و همان طور که اشک از چشمانش جاری بود فریاد زد:خدایا مگر من چه گناهی کرده ام که باید داغ تمام دوستانم را تحمل کنم.
✏️ بی اختیار گریه ام گرفت.به هر صورت که بود آن ایام بسیار مشکل را سپری کردیم …
✏️راستش را بخواهید خودم هم دلم نمی خواست به آن هتل برویم. چرا که آقا مرتضی دوستان صمیمی اش را از دست داده بود. من هم دوستان و همدلان خودم را آنجا نمی دیدم. همه اش فکر می کردم چطور می توانم جای خالی همسران این عزیزان را ببینم.
✏️ بالاخره این سفر من تا بعد از چهلم این عزیزان به تعویق افتاد و بعد از مراسم بود که به همراه آقا مرتضی به اهواز رفتیم. در بین راه همه اش احساس می کردم که همسر حاج محمود،کرامت رفیعی،علی الوانی،اکبر نورافشان و جلیل اسلامی با من هستند .
✏️یاد آن سفر پرحاطره ای می افتادم که حاج محمود و آقا مرتضی با پوست خربزه به علی می زدند و این افکار مثل کابوس لحظه ای مرا رها نمی کردند.
✏️وقتی به اهواز رسیدیم دلم نمی خواست به هتل بروم . دلم نمی خواست خاطرات خوش آنجا را دگرگون ببینم وقتی فکر آن روزها را می کردم که بعد از مدتی که به مرخصی می آمدیم و بر می گشتیم چطور مورد استقبال گرم دوستان قرار می گرفتیم و مرتب همسر این عزیزان به اتاق ما می آمدند و الان می بایست جای خالی آنها را ببینم, وجودم را آزار می داد واقعا آن دوران خواب شیرین و زودگذری بود که به سان برق و باد برایم گذشت…
? منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
کانال سنگر شهدا
ادامه دارد…✒️
?جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات?
رفیقشان که شوی.
رفیقشان که شوی..✋
تمام معرفتشان را خرجت میکنند…❤️تا تو را هم آسمانی کنند…
این تویی که گاهی میان این همه اسم گم میشوی…..?
دلت را خانه دوست کن…?
#شهدا_نگاهی ?
#سلام_امام_زمانم
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
از فراقت به جوانی همگی پیر شدیم
بی تو از وادی دنیا همگی سیر شدیم
بی خود ازحادثه عشق تو دیوانه و مست
عاشق کوی تو گشتیم و زمین گیر شدیم
?الّٰهُمَّ عَجِّلِ لْوَلیِّکَ الْفَرَجْ?
?تعجیل درفرج #پنج صلوات?
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« نگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست … »
#نیمه_پنهان_ماه
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :7⃣1⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍️ چرا به مرتضی #اشلو می گفتند؟
✏️نزدیک اذان صبح ، صدایی رسا پیچیده توی جبهه شهرک شصت:
- اَی شَی لَونُکَ … اشلونک … یا اخی … صباح الخیر !
✏️توی تاریک روشنایی هوا ، مضطرب و نگران از خواب پریدم . گیج و منگ اسلحه کلاش و کلاهخودم را برداشتم . و خودم را پرت کردم به طرف پیچ سنگر . نفهمیدم چگونه هل هلکی پاهایم را چپاندم توی پوتین گل وگشاد رفیقم و خودم را از سنگر نقلی بیرون انداختم . بند باز پوتین رفت توی پاهایم و پشت خاکریز کوتاه ، تعادلم به هم خورد و با سر رفتم توی شکم حیدر یوسف پور که آفتابه به دست از مستراب بیرون آمده بود . هر دو توی هم پیچیدیم وخراب شدیم روی زمین .
✏️یوسف پور گفت : اوهوی کل حسین قلندری ، سرشیر آوردی ! دس وپات نره توی چیشات ! هول پرسیدم : حسین ، چی شده ؟ عراقیا حمله کردن . صدای عربی شنیدم ! یوسف پور حال و روزم را که دید ، دست گذاشت روی دلش و حالا بخند و کی بخند ! عصبی داد زدم :چرو می خندی خونه خراب !
✏️آفتابه قرمز را رو به خاکریز گرفت . گفت : چشمتو باز کن تا ببینی ، رو خاکریز مرتضی جاویدی داره برادرای مزدور بعثی رو موعظه می کنه .
✏️با دقت به خاکریز نگاه کردم . مرتضی فرمانده گروهان یکم ، به فاصله هفتاد ، هشتاد متری عراقی ها ، روی خاکریز ایستاده بود و دست هایش را دور دهان حلقه کرده بود وبرای عراقی ها سخنرانی می کرد :
- اَی شَی لَونُکَ … اشلونک … یا اخی … صباح الخیر !
✏️از یوسف پور پرسیدم : ای شی لونک ، یعنی چه ؟
- یعنی رنگ وروت چطوره … حال وروزت چطوره …
✏️هنوز احوالپرسی مرتضی با عراقی ها تمام نشده بود که یکهو تیر و خمپاره 60 مثل تگرگ به طرفش ریخت . تا دید جواب سلام علیکش را با خمپاره وتیر می دهند ، شروع کرد به شعار دادن : مرگ بر صدام یزید کافر …
✏️ظهر دوباره همان آش و همان کاسه ! مرتضی دست بردار نبود وروز روشن ، جلو چشم ما عراقی ها روی خاکریز می رفت و برای دشمن کلاس عقیدتی می گذاشت . گاهی هم از پشت بلندگو سوره واقعه را می خواند :
…وَ اَصحابُ الیمین ما اصحاب الیمین * فی سدر مخضود * وطلح منضود * و ظل ممدود*
✏️اما جواب عراقی ها مثل صبح ، توپ و تفنگ بود ودوباره مرتضی زد به سیم آخر .
- الموت الصدام …
✏️چند نفری از بچه های گروهان هم به کمکش آمدند وتکرار کردند : الموت الصدام …
✏️این بار آتش دشمن متمرکز شد روی همه خاکریز . متعجب بودم که چرا فرمانده گردان ، جلیل اسلامی جلو مرتضی را نمی گیرد . به خودم گفتم لابد مرتضی می خواد بگه خیلی شجاعه ! فرمانده هم از اون حساب می بره . ..
?منبع: تپه ی جاویدی و راز اشلو/نویسنده اکبر صحرایی
ادامه دارد…✒️
?جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات?