شب جمعه حسن آقا دوباره به خوابم آمد و گفت: «نیامدی ها! ببین قاب عکسهای مرا کسی نیست تمیز کند!» بیدار شدم و نشستم. خالهام گفت: «برای چه دو شب است بیدار میشوی؟!» گفتم: «حسن میآید به خوابم و میگوید برای چه آمدی، کسی نیست قاب عکسهای مرا تمیز کند».
به همراه خالهام به زیارت امامزاده قاسم در اصفهان رفتیم؛ خالهام گفت: «وقتی حسن شهید شد، برف میآمد، نمیدانستیم که حسنآقا ۳ روز است، شهید شده. در عالم رؤیا یکی به من گفت: بیا امامزاده قاسم، گفتم: برای چی؟ گفت: نوه خواهرت شهید شده، اینجا دفن شده است!»
خالهام میگفت: «مطمئن باش حسن آقا جای بدی نرفته؛ من هم دلم میسوزد، اما جای اینها خوب است» از آن به بعد هر جا که میخواستم بروم اول غبار قاب عکس بچهها را میگیرم.
شهید عباس صابری
* نظر کرده حضرت عباس(ع) بود
عباس پسر سومم است؛ قبل از اینکه او به دنیا بیاید، در عالم خواب دیدم یک آقا به من گفت: «نام این پسر شما عباس است» وقتی هم پسرم به دنیا آمد، اسم او را عباس گذاشتم.
حدود یک ماه از تولد عباس میگذشت که به سختی بیمار شد؛ پس از مراجعه به چند دکتر، او را در بیمارستان بستری کردیم؛ او کاملاً بیهوش بود، بیتابی میکردم، دکترها هم مرا دلداری میدادند و میگفتند: «این بچه خوب میشود و بزرگتر که شد دکتر میشود». اما طولی نکشید که عباس دچار خونریزی پوستی شد، دلم شکست و بدون هیچ اعتمادی به دکترها به امامزاده «سید نصرالدین» بازار که علمای بزرگی نیز در آنجا دفن شدهاند، رفتم؛ به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شدم وقتی به منزل بازگشتم، از بیمارستان تماس گرفتند تا پدرش برای عباس دارو ببرد. من هر لحظه منتظر خبر بودم وقتی آقا نصیر(پدر عباس) به خانه آمد، با خوشحالی گفت: «عباس خوب شده؛ میگویند دیشب شفا پیدا کرده است».
پزشکی هم از آمریکا آمده بود و پس از معاینه گفت: «او هیچ مشکلی ندارد و وضعیتش فرق کرده است». پنج ماه مراقب عباس بودم اما در این چند ماه تب هم نکرد؛ با اینکه دکتر خواسته بود تا ۱۶ سالگی تحت نظر باشد و کوچکترین خراشی هم به بدنش وارد نشود اما او در ۱۳ سالگی راهی جبهه شد و به کرامت آقا ابوالفضل العباس(ع) بهبودی کامل یافته بود.
* حتی در جبهه درسش را رها نکرد
عباس در سال ۱۳۶۳ عضو بسیج مسجد نارمک شد و با اینکه نوجوان بود در عملیاتهای والفجر ۸، کربلای ۵، بیتالمقدس ۲، بیتالمقدس ۴، بیتالمقدس ۷، تک عراق در سال ۱۳۶۷ شرکت کرد؛ البته چون عباس قد بلند بود، سال تولدش در شناسنامه را تغییر داد و حسن آقا برادر بزرگترش هم رضایتنامه او را امضا کرده بود. بعد هم در عملیات برون مرزی انتفاضه در سال ۱۳۷۰ و عملیاتهای تفحص شهدا حضور داشت.
عباس با اینکه در جبهه بود، درسش را رها نکرد و همان دوران دیپلم ریاضیاش را گرفت. وقتی هم که حسن آقا در عملیات بیتالمقدس ۲ شهید شد، عباس همواره آرزو میکرد، به برادرش بپیوندند. جنگ هم تمام شد و عباس آقا و برادر بزرگترش حسین آقا شهید نشدند اما آرزوی شهادت داشتند.
* شبها در پشتبام نماز میخواند
عباس آقا در سه ماه تابستان روزه میگرفت اما نمیگفت که روزه است. موقع اذان مغرب میآمد و میگفت: «مامان، خوراکی چی داریم؟» میگفتم: «چرا الان میگویی از صبح تا حالا نگفتی؟!» بعد میفهمیدم که روزه بود. او شبها مخفیانه به پشتبام میرفت و پشت کولرها نماز شب میخواند.
* آخرین هدیهای که عباس آقا به من داد
بعد از جنگ حسین آقا و عباس آقا به تفحص میرفتند و پیکر شهدا را میآوردند؛ یک بار عباس آقا به مناسبت روز مادر میخواست از منطقه به تهران بیاید. زمستان بود. او گفت: «الان در فرودگاهام، ساعت ۳ شب در خانه هستم، در را قفل نکن». نیمههای شب بود که عباس به خانه آمد؛ او آن قدر خوشگل و خوشبو شده بود که انگار به صورتش مشک و عنبر زدهاند.
عباس آقا برای هدیه روز مادر یک چادر، روسری و صدهزار تومان پول داد و گفت: «با این صد هزار تومان برای خودت دستبند بخر، چون برای ساخت این خانه دستبند خودت را فروختی و بابا نداشت بدهد» از او گرفتم و گفتم: «نگه میدارم برای خودت که به همسرت بدهی».
منطقه طلائیه، سردار باقرزاده در حال توجیه نیروهای تفحص است؛ شهید عباس صابری نفر سمت راست سردار باقرزاده
* حنابندان عباس
عباس آقا قبل از ایام محرم از منطقه آمد. یک شب باهم نشسته بودیم و حرف میزدیم.
ـ مامان، حنا داری؟ میاری برام بذاری؟
ـ برای چی؟
ـ آخه این دستها میخواهد قطع بشه.
یک رو دستی به او زدم.
ـ میخواهی منو شکنجه بدی؟
به اصرارش رفتم حنا درست کردم و آوردم؛ هر وقت عباس آقا حنا میگذاشت، میگفت: «این برای حضرت قاسم(ع)، این برای حضرت علیاکبر(ع)، این هم برای حضرت علیاصغر(ع)».