نگاهي كوتاه به «آبدرماني» در طب سنتي از منظر تنها يكي از حكماي ايرانزمين «حكيم محمد حسين عقيلي خراساني (ره)»
? نگاهي كوتاه به «آبدرماني» در طب سنتي از منظر تنها يكي از حكماي ايرانزمين «حكيم محمد حسين عقيلي خراساني (ره)»
✅ آب درياي شور: جلوس در آن جهت لسع (گزش) هوامّ (جانوران گزنده) و امراض بارده و استسقاء مفيد.
✅ ماء كبريتى (گوگردي): كه از معدن و زمين كبريتى برآيد، اغتسال بدان جهت امراض جلديه سوداويه رديه (پوستي سوداوي تباهكننده)، مانند جرب (بيماري پوستي همراه با خارش شبيه به اگزما) و قوبا (بيماري پوستي همراه با بثورات) و بهق (پيسي سياه) و تَقَشُّر جلد (افتادن پوست) و كچلى و سعفه (بيماري پوستي در سر و صورت و مژه و پس سر همراه با زخم و چرك) و جراحات گزيده سباع (درندگان) و شُخوص (بیماری است که بیمار بیفتد و چشم او باز باشد و مژه برهم نزند و آن را اخذه و جمود نیز گویند.) و تعقّد (گرفتگي) عصب و اوجاع مفاصل بارده و امثال آن.
✅ ماء نحاس (مس): خواه از معدن آن برآيد و يا مس را تفته (گداخته) در آن خاموش نموده باشند، مضمضه (گرداندن در دهان) و قطور و اغتسال جهت فساد مزاج و جوشش دهان و ورم لهات (زبان كوچك) و درد گوش و تقويت اعضاء ضعيفه مفيد است.
✅ ماء الحديد (آهن): خواه از معدن آن برآيد و يا آن كه آهن را تفته در آب سرد نمايند، جهت طحال و استسقاء و تقويت اشتها و باه (قوه جنسي) و حبس اسهال و اكثر امراض بارده نافع.
✅ ماء الذّهب (طلا) و الفضّه (نقره): كه از معدن آن هر دو برآيد و يا آن كه تفته نموده [و] در آب سرد نمايند، جهت تقويت دل و دماغ و كبد و باه و نعوظ و امساك بطن و دفع امراض سوداويه مانند ماليخوليا و مراق (وسواس) و خفقان و امثال اينها نافع.
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
?حسین از بقیه پسرهایم شیطونتر بود☺️ یعنی #شادتر بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت روحی? هم قرار داشتیم #خنده را روی لبمان میآورد.
?یک روز #برادر بزرگترش با دوستش? آمدند در خانه و گفتند: مامان #حسین سر من و دوستم را با آجر شکست? من با تعجب پرسیدم: چطور? حسین که از شما کوچکتر است #سر دو نفر شما را با هم شکست⁉️
?حسین گفت: میخواستم #مارمولک بکشم، آجر را به دیوار زدم، #آجر دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست. حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود? بدون #وضو نمیخوابید❌ دبستان بود اما صبح #دعای عهدش ترک نمیشد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا? نمیخوابید، من که #مادرش هستم این کارها را نمیکردم.
?سال ۸۸ که از ماموریت #زاهدان برگشته بود به حسین آقا گفتم میخواهم برایت زن بگیرم? گفت: شما هر کسی را انتخاب کردی من قبول دارم ?ولی باید #چادری باشد و با شرایط #پاسداری من کنار بیاید.
#شهید_حسین_مشتاقی
#راوی_مادر_شهید
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
?حسین از بقیه پسرهایم شیطونتر بود☺️ یعنی #شادتر بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت روحی? هم قرار داشتیم #خنده را روی لبمان میآورد.
?یک روز #برادر بزرگترش با دوستش? آمدند در خانه و گفتند: مامان #حسین سر من و دوستم را با آجر شکست? من با تعجب پرسیدم: چطور? حسین که از شما کوچکتر است #سر دو نفر شما را با هم شکست⁉️
?حسین گفت: میخواستم #مارمولک بکشم، آجر را به دیوار زدم، #آجر دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست. حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود? بدون #وضو نمیخوابید❌ دبستان بود اما صبح #دعای عهدش ترک نمیشد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا? نمیخوابید، من که #مادرش هستم این کارها را نمیکردم.
?سال ۸۸ که از ماموریت #زاهدان برگشته بود به حسین آقا گفتم میخواهم برایت زن بگیرم? گفت: شما هر کسی را انتخاب کردی من قبول دارم ?ولی باید #چادری باشد و با شرایط #پاسداری من کنار بیاید.
#شهید_حسین_مشتاقی
#راوی_مادر_شهید
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
?حسین از بقیه پسرهایم شیطونتر بود☺️ یعنی #شادتر بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت روحی? هم قرار داشتیم #خنده را روی لبمان میآورد.
?یک روز #برادر بزرگترش با دوستش? آمدند در خانه و گفتند: مامان #حسین سر من و دوستم را با آجر شکست? من با تعجب پرسیدم: چطور? حسین که از شما کوچکتر است #سر دو نفر شما را با هم شکست⁉️
?حسین گفت: میخواستم #مارمولک بکشم، آجر را به دیوار زدم، #آجر دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست. حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود? بدون #وضو نمیخوابید❌ دبستان بود اما صبح #دعای عهدش ترک نمیشد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا? نمیخوابید، من که #مادرش هستم این کارها را نمیکردم.
?سال ۸۸ که از ماموریت #زاهدان برگشته بود به حسین آقا گفتم میخواهم برایت زن بگیرم? گفت: شما هر کسی را انتخاب کردی من قبول دارم ?ولی باید #چادری باشد و با شرایط #پاسداری من کنار بیاید.
#شهید_حسین_مشتاقی
#راوی_مادر_شهید
امام حسڹ عسڪرے علیہ السلام ميفرمایند:
?امام حسڹ عسڪرے علیہ السلام ميفرمایند:
?و لِلْحَزْمِ مِقْدَاراً فَإِڹْ زَادَ عَلَيْہِ فَہُوَ جُبْڹٌ?
❌…و دور انديشي و احتياط، اندازهاے دارد
ڪہ اگر از آڹ فراتـر رود، بُــزدلي است…❗️
? بحار الانوار ج ۶۶، ص ۴۰۷
?
° #پلاک_پنهان °
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_سوم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ڪمیلی که خیلے به رفتارش مشڪوڪ بود،حیا و مذهبی بودنش با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمےآمد.
با اینڪه در ایڹ ۲۵ سال اصلا رفتار بدی از او ندیده بود،اما اصلا نمیتوانست با عقاید او ڪنار بیاید و در بعضی از مواقع بحثی بین آن ها پیش مےآمد.
به حیاط برگشت و مشغول کمک به بقیه شد،فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت ،با صدای ڪمیل که خبر از اماده شدن کباب ها مے داد ،همه دور سفره ای که خانم ها چیده بودند ،نشستند.
سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش می آمد ،که با تشر سید محمود،پدر سمانه همه در سکوت شام را خوردند .
بعد صرف شام،ثریا زن برادر سمانه همراه صغری شستن ظرف ها را به عهده گرفتند و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند ،سمانه بیشتر به جای بازی، آن ها را تشویق می کرد،با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید:
ــ خاله توپو شوت کن
سمانه ضربه ای به توپ زد،که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارڪ شده بود اصابت کرد،سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ شرمنده حواسم نبود اصلا
ــ این چه حرفیه،اشکال نداره
سمانه برگشت و چشم غره ای به دوتا وروجک رفت!
با صدای فرحناز خانم،مادر سمانه که همه را برای نوشیدن چای دعوت می کرد،به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد،و کنار صغری نشست،که با لحنی بانمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد:
ــ ان شاء الله چایی خواستگاریت ننه
سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد،با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت:
ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟
صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت:
ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره
عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت:
ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟
دخترا نگاهی به هم انداختند ،از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند.
با لبخند به طرف عزیز برگشتند و سرشان را به علامت تایید تکان دادند.
ــ ولی راهتون دور میشه دخترا
با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد،کمیل جدی برگشت وگفت:
ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون
ــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون
ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم
سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت:
ــزحمتت میشه پسرم
ــ نه این چه حرفیه
دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند
✍? نویسنده :فاطمه امیری
————————————————-