پنجشنبه 13 دیمـاه بخیر
?پنجشنبه 13 دیمـاه بخیر?
?خدای مهربانم روزمان را
☘با عشق تو آغاز میکنیم
?بخشندگی از توست
☘عشق در وجود توست
?عشق و بخشندگی را
☘به ما بیاموز تـــا
?مهربان باشیم
?روزتون غرق در عشق و مهربانی?
سلام روزتون بخیر
دل نوشته ای خواندنی...
?دل نوشته ای خواندنی…
#زمانی_که_بمیرم…
▫️تلگرامم آفلاین خواهد شد
▫️فیس بوکم آفلاین خواهد شد
▫️وایبرم آفلاین خواهد شد
▫️واتس آپم آفلاین خواهد شد
▫️اسکایپم آفلاین خواهد شد
▫️شماره ام خاموش خواهد شد،
▫️دیگر روی پست ها کامنت نخواهم گذاشت،
▫️یا حتی دیگه پیامی هم از طرف دوستان و خانواده دریافت نخواهم کرد…
▫️پس وقتی که رفتم(مُردم) چه چیزی
با من خواهد ماند؟!
☑️ قرآنی که خوانده ام آنلاین خواهد بود…
☑️ پنج وقت نمازی که خواندم آنلاین خواهد بود..
☑️ زکاتی که دادم آنلاین خواهد بود…
☑️ اعمال صالحم آنلاین خواهد بود..
☑️ همه کارهایی
که برای خدا انجام داده ام با من در قبر
آنلاین خواهند بود..
?چرا خدا را راضی نکنیم و خوشبختی و
تفریح وشادی ولذت ابدی را بدست نیاوریم ؟!
?یادمان باشد
هر کس طعم مرگ را خواهد چشید…
#تقدیم به فرزندانی از شغل پدرشون خجالت زده میشوند که اشتباه بزرگی می کنند،افتخار هر کشوری کارگران هستند،بر دستانشون بوسه بزنید
#تقدیم به فرزندانی از شغل پدرشون خجالت زده میشوند که اشتباه بزرگی می کنند،افتخار هر کشوری کارگران هستند،بر دستانشون بوسه بزنید???
? هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی که دو نفر با هم گپ می زنند، گوش بایستم، ولی یک شب که دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و کوچک ترین پسرم را شنیدم.
پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می کرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم. ظاهراً چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند که آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از باب من، پرسیده بودند که پدرت چه کاره است؟
باب درحالی که سعی کرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد، زیر لب گفته بود:
«پدرم فقط یک کارگر معمولی است.»
همسر خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی که گونه خیس پسرش را می بوسید، گفت:
پسرم، حرفی هست که باید به تو بزنم.
تو گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شک دارم که واقعاً بدانی کارگر معمولی چه جور کسی است، برای همین برایت توضیح می دهم.
- در همه صنایع سنگینی که هر روز در این کشور به راه می افتند.
- در همه مغازه ها، در کامیون هایی که بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند.
- هر جا که می بینی خانه ای ساخته می شود.
- هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم،
یادت نرود که کارگرها و متخصصین معمولی این کارهای بزرگ را انجام می دهند! درست است که مدیران، میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند، این درست است که آنها پروژه های عظیم را طراحی می کنند، ولی برای آن که رویاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند، پسرم فراموش نکن که باید کارگرهای معمولی و متخصصین دست به کار شوند. اگر همه روسا، کارشان را ترک کنند و برای یک سال برنگردند، چرخ های کارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کارش نروند، کارخانه ها از کار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. کارگرهای معمولی هستند که کارهای بزرگ را انجام می دهند.
من بغضی را که در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای کردم و وارد اتاق شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند. او با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت:
« پدر! به این که پسر تو هستم، افتخار می کنم، چون تو یکی از آن آدم های مخصوصی هستی که کارهای بزرگ را انجام می دهند.»
«خیاط هم در کوزه افتاد.»
در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند. یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت. هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد. کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟ خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند. روزها گذشت و خیاط هم مرد. یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت. از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟»
همسایه به او گفت: «خیاط هم در کوزه افتاد.»
و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن دربارهش حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد.»
با احتیاط #نه بگویید!
??با احتیاط #نه بگویید!
گاهی اوقات، در زندگی آدم های دور برتان روزهایی وجود دارد که شب کردن اش به تنهایی صبر ایوب می خواهد.
میدانی این روزها انگار هر ثانیه اش اندازه ی یک ساعت سونای خشک می گذرد، این روزها دقیقا دمویی از جهنم اند هر چقدر هم خودت را بپیچانی سر که می چرخانی می بینی فقط چند دقیقه ی ناقابل گذشته است،
گاهی اوقات فکر می کنی که مبادا این ساعت بی مروت باطری تمام کرده است. اصلا انگار ساعت با تو شوخی اش گرفته باشد.
روزهایی که کلافه ای، مثل آدمی که ده دقیقه است میگرن اش تمام شده کلافه ای و عبث ترین کار ممکن در دنیا این است که بخواهی تک و تنها از پس این روزها بر بیایی.
دلت می خواهد کسی باشد که حواست را از تو بگیرد و پنجره ی رو به خیابان را نیمه باز کند و به بیرون پرتابش کند.
روزهایی که درون خانه به طرز مصرانه ای راه میروی، از اتاق به سالن، از سالن به حال، و دوباره از حال به اتاق.
همیشه روزهایی هست که آدم های دور برتان نمی توانند تنهایی از پس اش بر بیایند. نه اینکه آنها ناتوان باشند، نه .. این روزها بیش از اندازه زورشان زیاد است
به نظرم نه گفتن مقوله ای است بسیار پیچیده
نباید به همین آسانی از آن عبور کرد، بعضی جاها باید صبر کرد، در چشمان آن طرف نگاه کرد. اصلا باید دید این آدمی که روبروی من ایستاده است طاقت نه شنیدن را دارد یا نه؟
باید دید چقدرِ دیگر توان ادامه دادن را دارد،
شاید این آخرین نه ای است که می تواند بشنود و بعد نابود می شود!
بعضی نه گفتن ها آنقدر حیاتی است که خودمان هم نمی دانیم.
” نه ” علیرغم جُثه ی کوچک و نحیف اش کلمه ی است بسیار حیاتی. با احتیاط نه بگویید ، شاید آنروز شما قرار است فرشته ی نجات کسی باشید
همین.