خدا می بیند
خدا می بیند …:
???
هیچ دقٺ کرده اید…
ﻫـــﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ نمی کند..
✅ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺁﺏ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺼﺮﻑ نمی کنند؛
✅ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻣﯿﻮﻩ های ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﻧﺪ؛
✅ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ نمی کند؛
✅ ﮔﻞ، ﻋﻄﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﮔﺴﺘﺮﺵ نمی دهد؛
✔ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ، ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺍﺳﺖ.
? پس گذشت و فداکاری قانون طبیعت است؛ بی قانونی کنی از انرژی مثبت اطرافت محروم خواهی شد.
یک حدیث قدسی هست که آدم را از خجالت آب میکند
? یک حدیث قدسی هست که آدم را از خجالت آب میکند.
? خداوند تبارک و تعالی میفرماید:
? يا مُطْلَقاً فِي وِصٰالِنا، اِرْجِع!
وَ يا مُحلفا عَلي هجرنا، كَفَر!
إنَّما ابعَدنا اِبْليس لِانَه لَمْ يَسْجُد لَكَ، فَواعَجَبا كَيْفَ صَالَحته وَ هَجَرتَنا.
? ای كسی كه وصال ما را ترک كردهای، برگرد! و ای كسی كه بر جدايی از ما سوگند خوردهای، سوگند خود را بشكن! ما ابليس را برای اين از خود رانديم كه بر تو سجده نكرد.
پس چقدر عجیب است كه تو او را دوست خود گرفتهای و ما را ترک كردهای!
? بحرالمعارف، ج٢، فصل٦٢
? اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
┄┅═══✼✨✼═══┅
من_عاشق_نیستم_ادعا_بوده
#من_عاشق_نیستم_ادعا_بوده
شیخ رجبعلی خیاط تعریـف میکرد در نیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف شدید میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفیـد پوش کرده بود
دیدم در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش #برف نشسته است. باخودم گفتم شایــد معتاد دوره گرد است که سنگ کوب کرده
جلو رفتم دیــدم یک جوان اسـت ، تکانش دادم. بلافاصله نگاهــم کرد و گفـت چه میکنی؟ گفتـم #جوان مثــل اینکه متوجـه نیستـی بـرف ، روی سـرت نشسته ، ظاهرا مـدت هاسـت که اینجایی خدای ناکرده مریض میشوی
جــوان که انگار صحبـت مـن رو نشنیده بود ، با سرش اشاره ای به روبـرو کرد . دیـدم او زل زده به پنجره #خانه ای ، فهمیدم عاشق شده
نشستم و با تمام وجود گریه کردم، جوان تعجب کرد ، کنارم نشست و گفت چی شده پیرمرد؟ تو هم عاشــق شدی؟ گفتم قبل از اینکه تو را ببینم #فکر میکردم عاشـقم
عاشـق مـهـدی فاطمه سلام الله علیها ، ولی الان که تو را دیـدم چگونه برای رسیدن به عشقت از خود بی خــود شدی فهمیدم من #عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده! مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد
خدایا_چگـونه_توانستی_چنین_کنی
#خدایا_چگـونه_توانستی_چنین_کنی؟
تنها بازمانده یـک کشتـی شکسـته توسـط جریان آب به یـک جزیــره دورافتــاده بــرده شــد ، او با #بیقراری به درگاه خداونـد دعــا میکرد تا او را نجات بخشــد ، او ساعــت ها به اقیانوس چشـم می دوخت ، تا شایــد نشانی از کمــک بیابــد اما هیچ چیز به چشم نمی آمد
سرآخر ناامیـد شــد و تصمیــم گرفـت که کلبه ای کوچک خارج از #ساحل بسازد تا خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید
روزی پــس از آنکه از جستجـوی غذا بازگشــت ، خانه کوچکش را در آتـش یافـت ، دود به آسمان رفته بود ، بدتریـن چیز ممــکن رخ داده بـود ، او عصبانی و اندوهگیـن فریــاد زد #خدایا چگـونه توانستی با من چنین کنی؟
صبح روز بعـد با صدای یک کشتـی که به جزیره نزدیک می شد از خواب برخاست ، آن می آمد تا او را نجات دهد
مرد از نجات دهندگانش پرسیــد چطور متوجــه شدید که من اینجا هستم؟ آنها در جــواب گفتند ما #علامت دودی را که فرستادی ، دیدیم
جای_خدا_نباشیم_در_مجازات
#جای_خدا_نباشیم_در_مجازات
روزی در نماز جماعت موبایل یه نفـر زنگ خـورد زنگ موبایل آن مـرد ترانه ای بــود . بعد از نمــاز همه او را سرزنش کردنـد و او دیگر آنجا به نماز نرفت
همان مـرد به #کافه ای رفــت و ناگهان قلیان از دستش افتاد شکســت . کافه چی باخــوشرویی گفــت اشکال نداره ، فدای ســرت . او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
حکایت ماســت ، جای خدا #مجـازات میکنیم و جای خدا میبخشیم ، جای خدا…
خدایی که ما میشناسیـم اگه بنـده اش اشتباهی بکنه ، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه . مـا جای #خدا نیستیم این رو هیچوقت یادمون نره
چقــدر خــوبه میشه اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویـی باهاش برخــورد کنیــم نه ایــن که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک #اعمال خوب بشیم…
مرحوم_حاج_اسماعیل_دولابی
#مرحوم_حاج_اسماعیل_دولابی (ره)
در بازار چـوب فروشها ، در هر حجره روزی چند كاميون چوب معامله می شود ولی در پايان روز كه سؤال كنی چقدر #كاسبی كرده ايد؟
می گويند مثلاً ده هزار تومان . امّا يك منبّت كار تكه ی كوچكی از آن چـوب را میگيـرد و حسابی روی آن كار می كند و بر روی آن نقش می اندازد و همان تكّه #چوب را صـد هزار تومان يا بيشتر می فروشد
گاهی اوقــات آن قدر نفيس میشـود كه نمیتوان روی آن #قيمت گذاشت
در اعمال عبـادی هم زيــاد عبــادت كردن چندان ارزش ندارد بلكه روی عمــل حسابی كار كردن و آن را خــوب از كــار درآوردن و #حــقّ آن را ادا كردن نتيجه بخش است