#یک_مربی_تربیتی_بداند
#هشدار_تربیتی
#یک_مربی_تربیتی_بداند
? مربی و مبلغ دینی باید مایه زینت دین خدا باشد.
? مرحوم آیت الله میرزا سید علی حائری یزدی یکی از فقها و علمای بزرگ یزد و از شاگردان مرحوم آیت الله فاضل اردکانی محسوب می گردد. وی از کسانی است که به دیدار امام عصر علیه السلام نائل آمده است.
? مرحوم حاج شيخ حسنعلى نخودکی اصفهانى اعلىاللهمقامه گفت:
?صبح عيدی به ديدن مرحوم سید علی حائری یزدی رفتم. ديدم دو دستى روى زانويش ميزند و گريه ميكند. گفتم: آقا خدا نكند! چه شده؟
اعتنا نكرد. همينطور گريه ميكرد. مرتبه دوم وسوم كه گفتم،
?گفت: حسنعلى! دست از دلم بردار. من توى اين فكر افتادم اگر جدّم پيغمبر صلی الله علیه و آله بگويد نصرانيها، يهوديها، بيدينها را تو نصرانى و يهودى و بيدين كردى جواب پيغمبر را چه بدهم؟
?من گفتم: آقا! به شما چه ربط دارد؟
?گفت: مگر نميدانى اينها اسلام را از آیينه من نگاه ميكنند. من هر چه باشم آنها ميگويند اسلام همين است. من درست نيستم، اسلام را نادرست تلقّى ميكنند، لذا به اسلام بىاعتنا ميشوند، لذا مسلمان نميشوند. ايكاش من حمّالى ميبودم، زارعى ميبودم كه توسط من، مردم اسلام را نميخواستند ببينند".
⭕️ لطفا برای هر که در جایگاه روحانی و مبلغ و معلم دینی است و همین طور در معرض ارشادات آنها هستند؛ بفرستید!
تا مبلغان به جایگاه خطیر تبلیغ بار دیگر بنگرند و مخاطبان، اشتباه مبلغان را به پای دین نگذارند.
به خودت بیا ...
به خودت بیا …
لیاقتِ تو بیشتر از این هاست که توقف کنی و خودت را برای افرادِ حقیری که تو را بی بهانه قضاوت می کنند توضیح دهی …
اینها اگر قرار بود بفهمند که قضاوت نمی کردند !!
هیچ کس به اندازه ی خودت به مسائل و دغدغه هایت اِشراف ندارد …
این تو هستی که باید درست را از نادرست تشخیص بدهی و گام برداری …
منطق هم همین را میگوید؛
این که در زندگیِ هرکسی ، تصمیم گیرنده و قاضی ، خودش است و خدایش… ، “نه مردم” !
قضاوتت که کردند ، خودت را به نشنیدن بزن
و با بیخیالیِ تمام ، راهت را ادامه بده ،
کاری که تمامِ انسانهایِ موفقِ تاریخ کرده اند !!
#داستان_ترازو
#داستان_ترازو
? مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .
?یقین داشته باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم .
#داستان_سیب
#داستان_سیب
بچه كه بودم عاشق سيب بودم. هر چي میخوردم سير نمیشدم. يادمه يه شب توو مهمونی مشغول بازی بودم كه چشمم افتاد به آخرين سيب توی ظرف ميوه. تا اومدم بِرَم بَرِش دارم يكی ديگه از مهمونا برش داشت! منم اصلا به روی خودم نياوردم!
چندوقت پيش دلم ميخواست كنسرت خوانندهی مورد علاقه مو برم. وقتی رفتم توو سايت فقط يه جای خالی مونده بود. تا اومدم رزروش كنم يكی پيش دستی كرد. منم اصلا به روی خودم نياوردم!
حالا اگه میبينی من عجله دارم، اگه میبینی من هولم، اگه میبینی دارم يه جاهايی رو تند ميرم تعجب نكن! آخه تو همون آخرين سيبی توو سينی! همون آخرين پيک توو شيشهی ودكا! همون آخرين بليط كنسرت! ميترسم باز سر بزنگاه باز يكی سر برسه و آخرين سيب رو برداره! يكی برسه و آخرين پيک رو بره بالا! يكی برسه و آخرين بليط رو رزرو كنه!
میترسم اصلا به روی خودم نيارم!
خيلی ميترسم.
#داستان_کوتاه #پاره_آجر
#داستان_کوتاه #پاره_آجر
روزی “مردی ثروتمند” در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه “پاره آجری” به سمت او “پرتاب” کرد.
“پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.”
مرد پایش را روی “ترمز” گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش “صدمه” زیادی دیده است.
به طرف پسرک رفت تا او را به سختی
“تنبیه” کند.
پسرک “گریان،” با تلاش فراوان بالاخره توانست “توجه مرد” را به سمت پیاده رو، جایی که “برادر فلجش” از روی “صندلی چرخدار” به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت:
اینجا خیابان خلوتی است و “به ندرت” کسی از آن عبور می کند.
هر چه “منتظر ایستادم” و از “رانندگان کمک خواستم،” کسی توجه نکرد.
“برادر بزرگم” از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.
برای اینکه شما را “متوقف” کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم!
مرد “متاثر شد” و به فکر فرو رفت…
برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد….
?"در زندگی چنان با “سرعت” حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!”
?* “خدا در “روح ما” زمزمه می کند و با “قلب ما” حرف می زند…
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او “مجبور می شود” پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.*
#داستان_کوتاه
#داستان_کوتاه
مردى مجوز مهاجرت از آلمان به
روسیه را کسب کرد، هنگام خروج از آلمان در فرودگاه مامور وسایل او را چک کرد یک مجسمه دید از او پرسید: این چیه؟
مرد گفت: شکل سوالت اشتباهه آقا؟
بپرس این کیه، این مجسمه هیتلر مرد بزرگ آلمان است که توی تمام کشور عدالت و دموکراسی برقرار کرد. من هم برای بزرگداشت این شخص مجسمه اش همیشه همراهمه… مامور گمرک گفت درسته آقا، بفرمایید.
در فرودگاه روسیه مامور گمرک هنگام تفتیش مجسمه را دید و از مرد پرسید: این چیه؟ مرد گفت: بگو این کیه؟ گفت این مجسمه مرد منفور و دیوانه ای است که مرا مجبور کرد از آلمان برم بیرون. مجسمه اش همیشه همرامه که تف و لعنتش کنم.
مامور گمرک گفت: بله درسته آقا، بفرمایید
چند روز بعد که آن مرد توی خونه اش همه فامیل را دعوت کرد؛ پسر برادرش مجسمه را روی طاقچه دید وپرسید: این کیه؟
مرد گفت پسرم سوالت اشتباهه ،بپرس این چیه؟
این ده کیلوگرم طلای ۲۴ عیاره که بدون عوارض گمرکی از آلمان به اینجا آوردم!!
«سیاست یعنی اینکه یک حرف را به مردم به صورتهای مختلف بیان کنی»