#داستان_سیب
#داستان_سیب
بچه كه بودم عاشق سيب بودم. هر چي میخوردم سير نمیشدم. يادمه يه شب توو مهمونی مشغول بازی بودم كه چشمم افتاد به آخرين سيب توی ظرف ميوه. تا اومدم بِرَم بَرِش دارم يكی ديگه از مهمونا برش داشت! منم اصلا به روی خودم نياوردم!
چندوقت پيش دلم ميخواست كنسرت خوانندهی مورد علاقه مو برم. وقتی رفتم توو سايت فقط يه جای خالی مونده بود. تا اومدم رزروش كنم يكی پيش دستی كرد. منم اصلا به روی خودم نياوردم!
حالا اگه میبينی من عجله دارم، اگه میبینی من هولم، اگه میبینی دارم يه جاهايی رو تند ميرم تعجب نكن! آخه تو همون آخرين سيبی توو سينی! همون آخرين پيک توو شيشهی ودكا! همون آخرين بليط كنسرت! ميترسم باز سر بزنگاه باز يكی سر برسه و آخرين سيب رو برداره! يكی برسه و آخرين پيک رو بره بالا! يكی برسه و آخرين بليط رو رزرو كنه!
میترسم اصلا به روی خودم نيارم!
خيلی ميترسم.