«چه اتفاقی افتاده که مرده؟»
بهترين پاسخ به کودک که میپرسد؛«چه اتفاقی افتاده که مرده؟»
این است که بگویید: «اونمیخورد، نمیخوابد،درد نمیکشد و بدنش دیگر کار نمیکند.»
انتظار
??
? نمی دانم …
شاید خدا،
پنجره را برای انتظار تو!
نگاه را برای یافتنت!
انتظار را برای امتحان من!
دعا را برای آمدن تو!
من را برای یاری تو!
و …
تو را برای شادی دل زهرا خلق کرد!
پس…
تو برای شادی دل زهرا بیا!
من برای یاری تو میآیم!
آن وقت،
دعا را فقط برای سلامتی و عمر طولانیات خواهم خواند!
انتظار شکوفه داده است،
نگاه من تو را یافته است!
و پنجره دیگر برای انتظار نخواهد بود!
آجرک الله یا صاحب الزمان ...
چندروزی هست …
تب دارد نگاهش بر در است
آنقدر غم خورده و …
غم خورده خیلی لاغر است
درد دوری …
از تمام درد و غم ها بدتر است
باز هم یک فاطمـ?ـه …
از درد بین بستر است
اینچه غوغاییست یا رب …
که میان قم بپاست
این دم آخر به لبهایش …
رضـ❤️ـا جانم رضاست
◼️آجرک الله یا صاحب الزمان …
❓علم یا معرفت؟
❓علم یا معرفت؟
?مسئولیت ما این است که رابطه ی امام را با وجودمان بشناسیم.
?این را در یابیم که “اَقَمتَه لَنا قِواماََ و مَعاذاََ” یعنی هستی ما به هستی امام وابسته است. و جدا شدن از او ،این گونه نیست که از دستمان ناراحت شود و دو روز دیگر هم با معذرت خواهی راضی گردد.
?جدا شدن از امام مساوی گمراهی و انحراف است؛چنان که در دعای امام در غیبت می خوانیم:"ان لم تعرفنی حجتک ضللت عن دینی"؛اگر معرفت حجتت را به من ندهی از دینم گمراه می شوم!
?دقت کنید!نمی گوییم “تعلمنی"؛بلکه می گوییم “تعرفنی"؛چه فرقی دارد؟
?فرض کنید من تشنه ام؛آب را هم می شناسم به اینکه مایعی بی رنگ تشکیل شده از اکسیژن و هیدروژن و خاصیتش رفع تشنگی است.
?این علم من از آب و خاصیتی است که دارد.اما علم به خودیِ خود از من رفع تشنگی نمی کند؛حتی اگر آب را دوست داشته باشم و به آن ،احساس نیاز کنم؛"با حلوا حلوا گفتن،دهان کسی شیرین نمی شود!”
#معرفت_امام
?امامِ دل
اللهم_ارزقنا_توفيق_شهادت
هر روز در دفترم مينويــسم
شهـ❤️ـادتــ…
شهـ❤️ـادتــ…
شهـ❤️ـادتــ…
تا فرامــوش نكنم
آرزوى بزرگ زندگــيم را
#اللهم_ارزقنا_توفيق_شهادت
ݕانۅے_ݘشمہ
◈-?◈-?◈-?◈-?◈?-◈-
❣﷽❣
? #ݕانۅے_ݘشمہ ?
#قسمت_9⃣2⃣
مسلمانان به شِعْب منتقل شده اند. هواى شِعْب در تابستان خيلى گرم است! گرما بيداد مى كند; امّا براى دفاع از پيامبر بايد همه سختى ها را تحمّل كرد.
نگاه كن! خديجه هم كه تا امروز در خانه مجلّل خود زندگى مى كرد به شِعْب آمده است، به راستى كه او چه همسر فداكارى است!
اكنون پيامبر و ياران او در شِعْب هستند. همه به صورت منظّم كنار ورودى شِعْب نگهبانى مى دهند.
هر كس ساعتى از شبانه روز را نگهبانى مى دهد، نگهبانان شِعْب با شمشيرهاى برهنه هر رفت و آمدى را كنترل مى كنند تا مبادا خطرى پيامبر را تهديد كند.
ابوطالب همه امور را در شِعْب مديريّت مى كند، او همه سختى ها را براى دفاع از پيامبر به جان خريده است.109
بت پرستان منتظر هستند تا ذخيره غذايى مسلمانان تمام شود. آنها با خود مى گويند: به زودى گرسنگى به سراغ مسلمانان مى آيد و آنها براى نجات از مرگ، محمّد را تحويل ما خواهند داد. وقتى صداى گرسنگى بچّه هاى كوچك بلند شود، آن وقت روز مرگ محمّد فرا خواهد رسيد.
مدّتى بايد صبر كرد…
رهبران مكّه خيال مى كنند كه همين روزها ذخيره غذايى ياران پيامبر تمام مى شود زيرا هيچ تاجرى نمى تواند با آنان خريد و فروش كند.110
به زودى مسلمانان براى نجات از مرگ خود و بچّه هايشان، پيامبر را تحويل خواهند داد و آن وقت آنها پيامبر را اعدام خواهند كرد.
آرى، بعد از اين ديگر هيچ كس جرأت نخواهد كرد بت پرستى را خرافه بخواند!
چند روز مى گذرد و هيچ خبرى از مسلمانان نمى شود، آنها در شِعْب ابوطالب به زندگى خود ادامه مى دهند.
رهبران مكّه خيلى تعجّب كرده اند. نمى دانند چه شده است. آنها از خود سؤال مى كنند: چرا نقشه آنها با شكست روبرو شده است؟
بت پرستان تو را خوب نشناخته اند، اى خديجه!
آنها نمى دانند كه امروز تو با تمام هستى خود به ميدانِ مبارزه آمده اى.
چه كسى مى داند كه تو از سال ها پيش به فكر امروز بودى. هنوز هيچ خبرى از اسلام نبود كه تو در انتظار ظهور آخرين پيامبر بودى.
در آن روز به تجارت پرداختى و ثروت زيادى جمع كردى، سكّه هاى طلاى تو از همه بيشتر شد. آن روز براى امروز سرمايه مى اندوختى!
امروز همه سكّه هاى طلاى خود را به ميدان آورده اى!
رهبران مكّه مسلمانان را در محاصره اقتصادى قرار داده اند تا بتوانند به پيامبر دسترسى پيدا كنند; امّا آنها تو را فراموش كرده بودند.111
تو فرمانده اين جنگ اقتصادى هستى و پيروز اين ميدان!
تو خديجه اى!
بت پرستان چند نگهبان را استخدام كرده اند تا مواظب باشند هيچ بار شترى به شِعْب ابوطالب نرود. نگهبانان به صورت منظّم عوض مى شوند، هر كدام از آنها هشت ساعت در روز نگهبانى مى دهد. هوا ابرى است و همه جا تاريك!
دو نگهبان با شمشير در آنجا ايستاده اند. صدايى به گوش مى رسد. يك سياهى به اين سو مى آيد:
ــ كيستى؟
ــ غريبه نيستم. من يكى از جوانان اين شهر هستم.
ــ اينجا چه مى خواهى؟
ــ من يك سؤالى از شما دارم.
ــ چه سؤالى؟
ــ شما ماهى چقدر حقوق مى گيريد؟
ــ بزرگان قريش به ما در يك ماه يك سكّه طلا مى دهند.
ــ شما امشب مى توانيد صد سكّه طلا كاسبى كنيد. حقوق هشت سال نگهبانى را همين امشب بگيريد.
ــ چگونه؟
ــ فقط يك لحظه چشمان خود را ببنديد. مى فهميد چه مى گويم.
ــ يعنى ما يك لحظه چيزى نبينيم.
ــ آرى، فقط يك لحظه.
سياهى نزديك تر مى شود و در تاريكى شب روى دست هر كدام از آنها يك كيسه كوچك مى گذارد و مى گويد:
ــ در هر كدام از اين كيسه ها صد سكّه طلا است.
ــ فقط هر كارى مى خواهى بكنى، سريع باش!
در تاريكى شب، آن سياهى به سرعت دور مى شود و بعد از لحظاتى، شترى با بار گندم و خرما نزديك مى شود.
آن دو نگهبان چشم هاى خود را مى بندند و شتر عبور مى كند…
ــ آن جوان را مى بينى، تا ديروز آه نداشت كه با ناله سودا كند، حالا چه زندگى خوبى براى خود درست كرده است!
ــ شنيده ام گران ترين اسب عربى را هم براى خود خريده است و قرار است به خواستگارى بهترين دختر مكّه برود.
ــ نمى دانم او اين همه پول را از كجا به دست آورده است، نكند او گنجى پيدا كرده است؟
اين روزها اين سخنان در شهر مكّه زياد شنيده مى شود. مردم مى بينند كه گروهى به صورت ناگهانى به پول زيادى رسيده اند. هيچ كس نمى داند كه آنها اين پول را از كجا آورده اند.
حتماً به ياد دارى كه رهبران مكّه، خريد و فروش با مسلمانان را ممنوع كرده اند و ديگر هيچ تاجرى حق ندارد با مسلمانان معامله اى بكند.
? #نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#ادامه_دارد…
?اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج?
◈-?◈-?◈-?◈-?◈?-◈-