#شهادت_امام_حسن
📝زیارتنامه کریم آل فاطمه(س) حضرت امام حسن مجتبی (ع)
🏴آیتالله مشکینی: مبادا روز شهادت یا ولادت امامی بگذرد و شما آن امام را زیارت نکنید.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️السَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمينَ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ اَميرِالْمُؤْمِنينَ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حَبيبَ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا صِفْوَةَ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَمينَ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا صِراطَ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَيانَ حُكْمِ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ناصِرَ دينِ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا السَّيِدُ الزَّكِىُّ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْقاَّئِمُ الاْمينُ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْعالِمُ بِالتَّأويلِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْهادِى الْمَهْدِىُّ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الطّاهِرُ الزَّكِىُّ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا التَّقِِیُّ النَّقِىُّ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْحَقُّ الْحَقيقُ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الشَّهيدُ الصِّدّيقُ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِي وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ
#شهادت_امام_حسن
#شهیدابراهیمهادی
ابراهیم میگفت:
اگہ جایی بمانے ڪه دست اَحَدی بهت نرسہ
کسی تو رو نشناسہ
خودت باشے
و آقا #مولا هم بیاد سرتو رویِ دامن بگیره
این خوشگلترین شهادتہ..!
#شهیدابراهیمهادی🕊
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« زنده نگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست … »
#کتابشهیدنویدصفری
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_اول_پدرانه✍️
حواسش همیشه به همه چیز و همه کس بود الا به جیب خودش یک بار اتفاقی فیش حقوق اش را دیدم ته مانده پولی که دستش را میگرفت هفتصد هشتصد هزار تومان بود گفتم تو با این حقوق چطور میخوای زن بگیری و زندگی تشکیل بدی؟ مثل همیشه خندید و گفت «برکتش زیاده غصه نخور بابا. راست هم میگفت بعد ازدواج که میخواست خانه بگیرد، پول هایش را که با خانمش گذاشتند روی هم به اندازه ی یک خانه ی نقلی سرمایه داشت. پولش را نگه نمیداشت یا خرج کارهای خیر میکرد یا می رفت زیارت اهل گفتن نبود. ما هم خبر خیلی از کارهای خیرش را بعد شهادتش فهمیدیم میرفت وسایل قسطی برمیداشت و میداد به خانواده های نیازمند، هرماه قسط این وسایل را از روی حقوقش کم میکردند بچه های بی بضاعت را جمع میکرد و میبرد پابوس امام رضا خودش آنجا برایشان آشپزی میکرد بچه ها را می برد حرم برایشان حرف میزد، نصیحتشان میکرد اهل گیردادن و تذکرهای مستقیم نبود. با بچه های کم سن و سال تر از خودش دوست میشد. از روی رفاقت نصیحتشان میکرد. توی سفر سخت نمیگرفت همیشه خوش سفر بود دامادم میگفت توی همین سفرهای مشهد هم بساط شوخی و خندهاش به راه بوده میگفت غروبها قابلمه یا سینی می گرفته دستش و ضرب میگرفته و برای بچه ها شمالی میخوانده دلش را به دل بچه ها نزدیک میکرد چقدر دلم برایش تنگ شده!
من به نوید این حرفها را میزدم نصیحتش میکردم که پس انداز کند؛ ولی خودم وقتی ازدواج کردم هیچ پس اندازی .نداشتم بیست و دو سالم بود. تازه سربازی ام تمام شده بود. دیپلمم را گرفته بودم و از روستای پدری ام طلا بر آمده بودم تهران برای کار که پاگیر تهران شدم شاید به خاطر تجربه های سخت و تلخی که خودم داشتم به نوید نصیحت می کردم پولش را ذخیره کند. اوایل ازدواج مشکلات مالی داشتیم.زندگیمان سخت میگذشت میگذشت یک اتاق کوچک توی خیابان پیروزی اجاره کرده بودیم. امکانات بیشتر مردم زندگی سختی داشتند.
💯~ادامهدارد…همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 /#پارتسوم✨
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
✯باورم نمیشد. هاج و واج مانده بودم. همان ۷ صبح چادربهسر کردم و با حسین روانۀ بازار شدم برای خرید میوه و سبزی تازه. همهجا بسته بود. سر صبح هیچ مغازهای باز نکرده بود؛ اما من به شوق مهمان عزیزمان همهجا را زیر پا گذاشتم. یکی از مغازهها باز بود؛ اما سبزیهایش تازه نبود. با حسین خیابانها را بالا و پایین میرفتیم. فرصت خوبی هم شد که با حسین همفکری کنم، میخواستم برای ناهار سنگ تمام بگذارم. حسین گفت: «مامان این کار را نکن حاج قاسم ناراحت میشه. یک نوع غذا بیشتر نمیخوره.»
از ذوق و شوق روی پای خودمان بند نبودیم. بالاخره مغازهها باز شدند و توانستیم خرید کنیم. دیگر تصمیمم را گرفته بودم: یک غذای محلی و شمالی. با حسین که رسیدیم خانه باز تلفن زنگ خورد. همان شخصی بود که صبح تماس گرفته بود. ترسیده بودم که مهمانی بههمخورده باشد؛ اما همان آقایی که صبح زنگزده بود گفت: «مهمان شما فقط حاج قاسم است برای بیشتر از یک نفر تهیه نبینید. حاج قاسم گفتند ناهار ساده باشد.»
ساعت به ظهر نزدیک شده بود. سردار تنها آمد، خیلی ساده، بدون هیچ محافظی وارد منزل ما شد. با بچهها حرف میزد، خاطرات پدرشان را میگفت، از دورانی که حاج اسماعیل در شهر حلب بود. از مهربانی و جنگآوری پدرشان برای بچهها میگفت. تعریف میکرد که حاج اسماعیل چطور حواسش به بچههای جنگزدۀ حلب بود. در شرایط سخت، روستاهای ناامن را زیر پا میگذاشت تا برای کارخانۀ آسیاب اهالی روستا که گرسنه مانده بودند نفت پیدا کند و… .
حرفها بهجایی رسید که بچهها بغضکرده بودند، خود حاج قاسم نیز اشک در چشمانش حلقهزده بود. برای اینکه بچهها را از فضای حزنانگیز بیرون بیاورد. صدایش را شنیدم که گفت: «حاجخانم نمیخواید به ما ناهار بدید؟»
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#معرفیشهید