عید بزرگ غدیر مبارک
علي شاه?
عَلي ماه?
عَلي راه?
عَلي نَصْرُمِن الله?
عَلي زِمزِمه ى هَر دِلِ آگاه?
عَلي عِينِ يَقينْ است?
عَلي بَر هَمه ى خَلْقْ اميرالْمؤمِنينْ است?
عَلي كاشِفِ هَر غَم?
عَلي بَر هَمه مَرْحَم?
عَلي ذِكْرِ لَبِ عيسى بن مَرْيَم?
عَلي هَستى خاتَم?
عَلي بَرگِ بَراتِ هَمه ى خَلْقْ ز آتَش و جَهَنَّم?
عَلي اصلِ وجودْ است?
عَلي روى سُجودْ است?
عَلي مَعدَنِ جودْ است?
عَلي رازونيازْ است?
عَلي سوزو گُدازْاست?
عَلي مَحْرَمِ راز است?
عَلي مُهرِ قبولي نَماز است?
عَلي بَرْگ و بَراتْ است?
عَلي حَجُّ زَكاتْ است?
عَلي تَجَلّي صفاتْ است?
عَلي بابِ نِجاتْ است?
عَلي حَيّ و مَماتْ است?
عَلي رَمْز عُبور و مُرور از روى صراط است?
عَلي ساقي كوثَر كه هَمان آب حيات است?
فَقَط حِيدَرِ كَرّار امير الْمؤمِنينْ است.
?? عید بزرگ غدیر مبارک ??
به قلم #همسر_شهید_سالخورده
? تولد زینب جون❤️
به قلم #همسر_شهید_سالخورده
سیده نرگس قاسمی عزیز?
محمدم برای تولد یکسالگی دخترمون نبود..ماموریت بود..مبارزه باپژاک..
روز تولدش، یکی از دوستام
به من زنگ زد وگفت که قراره آقای #فیروزآبادی شون امشب بیان خونه مون …
وشما هم بیاین …
توی راه حاج عبدالرحیم متوجه میشه که
تولد زینب جونه …
دیدم که یه جا نگه داشت و از قرار رفته بود
کیک تولد و شمع یکسالگی خریده بود و من خبرنداشتم …?
رسیدیم به مهمونی ؛ بعد شام من و زینب تواتاق بودیم که دیدم صدام میکنن ومیگن بیاین تو اتاق پذیرایی …?
زینبو بغل کردم که ببرمش توجمع …
دیدم چراغا رو خاموش کردن و تا ما اومدیم
همه یکصدا میگفتن
تولد تولد تولدت مبارک زینب جون???
جا خوردم وبا خوشحالی گفتم اینجا چه خبره ؟
خلاصه بقول معروف سورپرایز شده بودیم??
حاج عبدالرحیم یک ذوق وشوقی داشت
که گفتنی نبود …
برای زینب و بچه هاش شعر میخوند و فیلم میگرفتیم …??
بعدش زنگ زدیم به #محمدم و …
زینب با باباش صحبت کردن …❤️
دو تا آدم از جنس فرشته در کنارمون بودند
و چه زود از بین ما رفتن …
اون شب شهیدعبدالرحیم با این کارش
میخواست زینبم جای خالی باباش رو
احساس نکنه?
خاطره ی اون سال ، تو ذهن ما موندگار
شد تا ابد ???
خودش بابای دوتا بچه بودو میدونست
تو دل محمدم چی میگذره …
تولد یکسالگی دخترم رو
شهید عبدالرحیم برگزار کرد ، درسته که در تولدهای سالهای بعد هر دو دوست آسمانی شدن ، اما مطمئنم که در کنارش حضور دارن و با شادی زینب شادی میکنن ??
خاطره ای از #همسر شهید سالخورده
از تولد یک سالگی زینب جان …
#شهید_عبدالرحیم_فیروزآبادی
#شهید_محمدتقی_سالخورده
خاطرات شهید ابراهیم هادی
?خاطرات شهید ابراهیم هادی
?سن شهادت: 25 سال
?اهل شهرستان تهران
?قسمت 3⃣2⃣
?نماز
?✨?✨?✨?✨
?محور همه فعالیت هایش نماز بود. ابراهیم در سخت ترین شرایط نمازش را اول وقت می خواند . ببشتر هم به جماعت و در مسجد. دیگران را هم به نماز جماعت دعوت می کرد. ابراهیم حتی قبل از انقلاب، نماز های صبح را در مسجد و به جماعت می خواند. بهترین مثال آن، نماز در گود زورخانه بود. وقتی کار ورزش به اذان می رسید، ورزش را قطع می کرد و نماز جماعت را برپا می نمود.
?✨?✨?✨?✨
?یکبار حرف از نوجوان ها و اهمیت به نماز بود. ابراهیم گفت: زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخوندم و خوابیدم. به محض اینکه خوابم برد، در عالم رویا پدرم را دیدم. درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد. روبری من ایستاد. و برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خوای پریدم. نگاه پدرم حرف های زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
?✨?✨?✨?✨
?به نماز جمعه خیلی اهمیت می داد. هر زمان که در تهران حضور داشت در نماز جمعه شرکت می کرد. ابراهیم می گفت: «شما نمی دانید نماز جمعه چقدر ثواب و برکات دارد.» امام صادق (ع) قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته شود، مگر اینکه خدا آتش را بر او حرام می کند.»
?✨?✨?✨?✨
?کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 74 الی 76
شهیدمحسن وزوایی:
?✍? دستخط #امام_خامنهای
بر تصویر #شهید_محسن_وزوایی
?شهیدمحسن وزوایی:
اگر نتوانستید
جنازه ام رابہ عقب بیاورید
آنرا بروی مینهای دشمن بیندازید
تاجنازه من
ڪمکے به اسلام کرده باشد?
?شهید #وزوایی اولین دانشجویی بود که در تسخیر لانه جاسوسی وارد سفارت شد.
?شهادت۱۳۶۱/۲/۱?••┈••❈✿?✿❈••┈••?
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_شهدا
ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد ؛
با تعدادی از رزمندگان از جمله ، بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم ؛
دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذا خوری شویم اما محمود رضا منصرف شد و گفت من بر می گردم ؛
رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ، بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید ، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم .
بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت:
اگر خاطرت باشد این افسر
قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود ؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند ، امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند ، من آن افطار را نمی خورم…
? نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان (عج) سپاه عاشورا
مدافع حرم
#شهیدمحمودرضا_بیضایی
« اللهم عجل لولیک الفرج »
اللهم عجل لولیک الفرج
?✨?——————–?
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
اللهم عجل لولیک الفرج