#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🌹۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ آغاز عملیات بزرگ الی بیت المقدس با رمز مبارک یا علی ابن ابیطالب(ع) آزادسازی خرمشهر
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
حمیدرضا الداغی، شهید غیرت
🔰حمیدرضا الداغی، شهید غیرت
🔹کسی که برای رفع مزاحمت از دختران در سبزوار پیشقدم شد و اراذل خون پاکش را ریختند. میگویند نه بسیجی بود نه طلبه نه انقلابی، اما غیرت داشت و نتوانست مزاحمت علنی و کشمکش را تماشا کند.
#عاشقانه_شهدا
#عاشقانه_شهدا
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#محسن_وزوایی
ما ترس
از #شهادت نداریم
و این تنهـا آرزوی مـاست …
بنیانگذار لشگر ۱۰
#سید_الشهدا_ع
🌹 #سالروز_شهادت🕊
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#خاطرات_شـهدا
#خاطرات_شـهدا
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#محسن_وزوایی
او همیشه قبل از #نماز در آینه خود را می نگریست و محاسنش را شانه می کرد این بار برای مدتی در آینه خیره شد و گفت : داداشی #رفتنی شدم ، یقین دارم ساعتهای آخره … اینو که گفت پشتم #تیر کشید ، مطمئن بودم که این پیش بینی های محسن درست از آب در می آید ، حاج احمد متوسلیان بیسیم زد و گفت برید کمک عباس شعف ، #اوضاعش بی ریخته .
کار آنقدر #سخت شده بود که در نهایت حاج احمد مجبور شده بود محسن وزوایی علمدار رشید خود را برای حل مشکل گردان میثم که نیروهای آن از همه سو زیر #آتش شدید توپ خانه قرار گرفته بودند روانة خط مقدم کند . با روشن شدن هوا ، اوضاع منطقه بسیار #خطرناک تر از ساعت های اولیة حمله شد ، چرا که هواپیما های دشمن بر فراز غرب کارون و سر پل تصرف شده توسط تیپ 27 محمد رسول الله به #پرواز در آمده بودند و نیروهای در حال تردد را بمباران می کردند محسن همچنان برای رهایی گردان میثم در تلاش بود که گلوله توپی در کنار او #منفجر شد . یکی از نیروهای پیام تیپ 27 می گوید : «از پشت بیسیم شنیدیم عباس شعف فرمانده گردان میثم می خواهد با حاج #احمد صحبت کند .» حاج همت گفت : «احمد سرش شلوغ است کارت را به من بگو » عباس شعف گفت : « نه ! باید مطلب را به خود حاجی منتقل کنم »
همین موقع حاج احمد گوشی بیسیم را از #همت گرفت .
صدای #شعف را شنیدم که می گفت : « حاجی … آتیش سنگینه … آقا محسن … » صدای #گریه اش بلند شد و دیگر نتوانست حرف بزند دیدم توی صورت سبزه حاج احمد #موجی از خون دویده است . گوشی #بیسیم را توی مشت خود فشرد . چشمان حاجی به اشک نشست یک نفس عمیق کشید و زیر لب گفت : « محسن ، خوشا به #سعادتت ! »
🌹 #سالروز_شهادت🕊
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« نگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست … »
#سید_مرتضی_آوینی
#شهیدانه
#وعده_ما_بهشت
یکی از فرماندهان جنگ روایت میکند:
خدا رحمت کند «حاج عبدالله ضابط» را.
برایم تعریف میکرد خیلی دلم میخواست #سید_مرتضی_آوینی را ببینم.
یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما #سید_مرتضی را ببینیم .
خلاصه نشد.
بالاخره آقا #سید_مرتضی_آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید.
تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقه جنگی با کاروانهای راهیان نور.
شب در آنجا ماندیم.
در خواب، #شهید_آوینی را دیدم و درد و دلهایم را با او کردم …
گفتم #آقا_سید
خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیایم و ببینمت، اما توفیق نشد.
#سید به من گفت “ناراحت نباش فردا ساعت ۸ صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم".
صبح از خواب بیدار شدم.
منِ بیچاره که هنوز زنده بودن #شهید را شک داشتم، گفتم:
این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است #شهید شده است.
گفتم حالا بروم ببینم چه میشه.
بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت ۸:۳۰. دیدم خبری از #آوینی نیست.
داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که آن نزدیکیها در حال نگهبانی بود، نزدیک آمد و گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: بله، با یکی از رفقا قرار داشتیم.
گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است.
محاسنش هم اینجوری است.
گفت: رفیقت آمد اینجا تا ساعت ۸ هم منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره، به من گفت: کسی با این اسم و قیافه میآید اینجا، به او بگو #آقا_مرتضی آمد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان.
رفتم و دیدم خود #آقا_مرتضی نوشته:
#آمدیم_نبودید
#وعدۀ_ما_بهشت
#سید_مرتضی_آوینی