امام سجاد عليه السلام:
✍️امام سجاد عليه السلام:
[اى زينب !] تو، بحمداللّه، عالمى هستى كه نزد كسى تعليم نديدى و دانايى هستى كه نزد كسى نياموختى.
📚 بحار الأنوار، ج ۴۵، ص ۱۶۴
چه میکنه این بُخل!
چه میکنه این بُخل!
✍️ بخیل بودن چقدر صفت زشتیه که حتی نگاه کردن به آدمی که این صفت رو داره هم روی ما تأثیر بد داره.
در روایت داریم که جوانِ بخشنده آلوده به گناهان، نزد خداوند محبوبتر از پیرمردِ عابد خسیس است! شاید دلیلش این باشه که امید به توبه اون جوان هست.
خدا هم میبخشدش چون اون شخص هم بخشنده بوده. و چون بخشندهست، میتونه گذشتهشو جبران کنه.
#پندانه
✨﷽✨
#پندانه
🔴 آدمهای متفاوتی که کنارمان هستند
من برای خودم خطهایی دارم.
دور بعضی چیزها، زیر بعضی چیزها و روی بعضی چیزها، گاهی خط قرمز، گاهی خط زرد و گاهی خط سبز میکشم.
روی بعضی آدمها را خط قرمز کشیدهام؛ آنها که همیشه سهمی از حس خوبم را به تاراج میبرند. حسودها، خودبینها و مهمتر از همه آنها که همیشه به من دروغ گفتهاند.
زیر بعضیها را خط زرد میکشم؛
آدمهایی که تکلیفت را با آنها نمیدانی. مثل فصلها رنگ عوض میکنند و اعتباری نیست، نه به تحسین و نه به تکذیبشان.
و دور بعضیها را خط سبز میکشم؛ سبز سبز تا یادم بمانند و یادگار همیشگی ذهنم باشند.
آدمهایی که شاید همه فرق و خاصبودنشان در نگاه و کلامشان باشد. آدمهایی سادهٔ ساده.
این آدمها را باید قاب گرفت تا جلوی چشمت باشند، تا وجببهوجب نگاهت را شکرگزار بودنشان باشی.
اسیر نگاه شما شوم و بس..
نه پرواز بلدم،
نه بال و پرش را دارم..
#دامهای دنیایی اسیرم کرده اند..😔
ولی..
من میخواهم
اسیر نگاه شما شوم و بس..💔
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
﴿ڪبوتࢪانھ دلم عاشقانھ مے چرخد
بھ دور گنبد و نقارھ خانھ مے چرخد
فقط بھ عشق شما بی بهانھ مےچرخد﴾
#چهارشنبه_های_امام_رضایی🌱
بسم رب شهدا وصدیقین
بسم رب شهدا وصدیقین
شهید امیرناصر سلیمانی
🌷ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون (ال عمران ۱۶۹)
و گمان نکنید کسانی را که در راه خدا کشته شدند مرده هستند بلکه زنده هستند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.
پیکرش را با دو شهید دیگر تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه میگفت: یکیشان آمد به خوابم و گفت: جنازهی من رو فعلاً تحویل خانوادهام ندید! از خواب بیدار شدم. هر چه فکر کردم کدام یک از این دو نفر بوده، نفهمیدم؛ گفتم ولش کن خواب بوده دیگه.
فردا قرار بود جنازهها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت اینبار فوراً اسمشو پرسیدم. گفت: امیرناصر سلیمانی. از خواب پریدم، رفتم سراغ جنازهها. روی سینه یکیشان نوشته بود..شهید امیر ناصر سلیمانی..
بعدها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانوادهاش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودند؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخوره…