#بابک_نوری
تو آموزش باهم آشنا شدیم یادمه یکم آبان باهم رفتیم تهران. یک شب تهران موندیم یکی از بچه ها یه برگه? پیدا کرد آورد پیشمون وقتی برگرو برگردوند دیدم عکس سه تا شهید روش چاپ شده بابک برگرو گرفت کلی گریه کرد??گفت ینی میشه منو بخرید؟ یکی از دوستان گف بابک ان شاءالله اول تو شهید بشی بعد من?الان که اون دوستمو میبینم میگه ای کاش میگفتم اول من شهید شم بعد بابک….??
راوی:دوستشهیدمدافعحرم
#بابک_نوری?
به وقت شهادت
✍️به وقت شهادت
❣️✨بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام امام زمان (عج) تا پشت حرم حضرت عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشینها.
❣️✨همانطور که پیاده میآمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست.»
❣️✨حاج آقا گفت: «خانم چه میگویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.»
❣️✨همانطور که سه تایی میخندیدیم، یک ماشین که داشت میرفت برای تعویض خادمها نگه داشت جلوی پایمان. پرسید: «علقمه؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه میکردیم.
❣️✨حاج آقا گفت: «شهدا همه جا حاضرند. ماها دقت نمیکنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم.»
راوی: پدر شهید
#شهید_ابوالفضل_شیروانیان?
#شهید_مدافع_حرم
#سالروز_شهادت
شهید مدافع حرم مهدی قره محمدی
مهدی با تمام وجود خودش را وقف ما می کرد و به هیچ وجه یکبار ازاو دروغ نشنیدم☝️. خیلی به بیت المال حساس بود و هر دینی که به گردن داشت را ادا میکرد.? او خیلی منظم و قانونمند بود و تمام کارهایش روی اصول و برنامه ریزی و نظم بود.? از همان ابتدای زندگی به من میگفت که «نباید شما به من متکی باشی و باید بگونه ای زندگی کنی که گویا من اصلا من وجود ندارم. شما باید خود را برای روزی آماده کنی که من رفتم و برنگشتم»?. میگفت «شما الآن مدیر خانه هستی و اگر من نبودم، باید ستون خانه شوی و نباید این ستون از بین برود و باید بچه ها به گونه ای بزرگ شوند که قوی و مستحکم باشند».? شهید مدافع حرم مهدی قره محمدی?
#شهید_شاخص_سال۹۸
? #شهید_شاخص_سال۹۸
??مشغول انجام کارهای روزانه بودم که یکی از رفقا تماس گرفت و گفت یکی که خیلی دوستش داری چند دقیقه دیگه پایین ساختمون منتظرته! آماده شدم و اومدم پایین. یه ماشین با شیشه های دودی در انتظارم بود! داخل ماشین دیده نمی شد! در ماشین رو كه باز کردم، از ديدن راننده هم ذوق زده شدم و هم تعجب كردم! #جهاد پشت فرمون نشسته بود!
??راه افتاديم… در کوچه پس کوچه های ضاحیه رسیدیم به دفتر کار یکی از دوستان. نماز رو خوندیم و نشستیم به صحبت. حرفامون حسابی گل انداخته بود و از هر دری سخنی به میان می اومد… بحث رسید به #حاج_قاسم!
??ایامی بود که عکسهای حاجی در جبهه های ضد داعش، در شبکه های اجتماعی دست به دست می شد، و جهاد نگران #جان حاج قاسم بود… بهش گفتم انگار حاج قاسم دلش خیلی برای بابات تنگ شده! خندید و گفت همینطوره!
??گفت داریم برای مراسم سالگرد حاج رضوان برنامه ریزی می کنیم. میشه حاج #میثم_مطیعی رو دعوت کنی به عنوان مداح مراسم بیاد بیروت؟ گفتم چشم، إن شاء الله به حاج میثم میگم.
??می گفت میخوام امسال مراسم رو #متفاوت برگزار کنیم… بله، مراسم خیلی متفاوت برگزار شد… چون پيش از رسيدن به سالگرد حاج عماد، جهاد هم به پدرش ملحق شده بود…
#شهید_جهاد_مغنیه?
الگوبـرداری از شهـدا
#دوست_دارم_مثل_تو_باشم
? الگوبـرداری از شهـدا
? رعایت نڪردن قوانین راهنمایی و رانندگی حرامہ ؛ منم یڪ دستم قطع شده و رانندگی ڪردنم خلاف قانونہ …
?خاطره ای از …
#شهید_حاج_حسین_خرازی
#یادیاران
یادتـان می کنم
??????
یادتـان می کنم? و
با غـم دلـ? می گویم
حیـف? و صد حیـف
کزین قافله من #جاماندم