به وقت شهادت
✍️به وقت شهادت
❣️✨بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام امام زمان (عج) تا پشت حرم حضرت عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشینها.
❣️✨همانطور که پیاده میآمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست.»
❣️✨حاج آقا گفت: «خانم چه میگویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.»
❣️✨همانطور که سه تایی میخندیدیم، یک ماشین که داشت میرفت برای تعویض خادمها نگه داشت جلوی پایمان. پرسید: «علقمه؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه میکردیم.
❣️✨حاج آقا گفت: «شهدا همه جا حاضرند. ماها دقت نمیکنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم.»
راوی: پدر شهید
#شهید_ابوالفضل_شیروانیان?
#شهید_مدافع_حرم
#سالروز_شهادت
شهید مدافع حرم مهدی قره محمدی
مهدی با تمام وجود خودش را وقف ما می کرد و به هیچ وجه یکبار ازاو دروغ نشنیدم☝️. خیلی به بیت المال حساس بود و هر دینی که به گردن داشت را ادا میکرد.? او خیلی منظم و قانونمند بود و تمام کارهایش روی اصول و برنامه ریزی و نظم بود.? از همان ابتدای زندگی به من میگفت که «نباید شما به من متکی باشی و باید بگونه ای زندگی کنی که گویا من اصلا من وجود ندارم. شما باید خود را برای روزی آماده کنی که من رفتم و برنگشتم»?. میگفت «شما الآن مدیر خانه هستی و اگر من نبودم، باید ستون خانه شوی و نباید این ستون از بین برود و باید بچه ها به گونه ای بزرگ شوند که قوی و مستحکم باشند».? شهید مدافع حرم مهدی قره محمدی?
#شهید_شاخص_سال۹۸
? #شهید_شاخص_سال۹۸
??مشغول انجام کارهای روزانه بودم که یکی از رفقا تماس گرفت و گفت یکی که خیلی دوستش داری چند دقیقه دیگه پایین ساختمون منتظرته! آماده شدم و اومدم پایین. یه ماشین با شیشه های دودی در انتظارم بود! داخل ماشین دیده نمی شد! در ماشین رو كه باز کردم، از ديدن راننده هم ذوق زده شدم و هم تعجب كردم! #جهاد پشت فرمون نشسته بود!
??راه افتاديم… در کوچه پس کوچه های ضاحیه رسیدیم به دفتر کار یکی از دوستان. نماز رو خوندیم و نشستیم به صحبت. حرفامون حسابی گل انداخته بود و از هر دری سخنی به میان می اومد… بحث رسید به #حاج_قاسم!
??ایامی بود که عکسهای حاجی در جبهه های ضد داعش، در شبکه های اجتماعی دست به دست می شد، و جهاد نگران #جان حاج قاسم بود… بهش گفتم انگار حاج قاسم دلش خیلی برای بابات تنگ شده! خندید و گفت همینطوره!
??گفت داریم برای مراسم سالگرد حاج رضوان برنامه ریزی می کنیم. میشه حاج #میثم_مطیعی رو دعوت کنی به عنوان مداح مراسم بیاد بیروت؟ گفتم چشم، إن شاء الله به حاج میثم میگم.
??می گفت میخوام امسال مراسم رو #متفاوت برگزار کنیم… بله، مراسم خیلی متفاوت برگزار شد… چون پيش از رسيدن به سالگرد حاج عماد، جهاد هم به پدرش ملحق شده بود…
#شهید_جهاد_مغنیه?
الگوبـرداری از شهـدا
#دوست_دارم_مثل_تو_باشم
? الگوبـرداری از شهـدا
? رعایت نڪردن قوانین راهنمایی و رانندگی حرامہ ؛ منم یڪ دستم قطع شده و رانندگی ڪردنم خلاف قانونہ …
?خاطره ای از …
#شهید_حاج_حسین_خرازی
#یادیاران
یادتـان می کنم
??????
یادتـان می کنم? و
با غـم دلـ? می گویم
حیـف? و صد حیـف
کزین قافله من #جاماندم
یادتـان می کنم
??????
یادتـان می کنم? و
با غـم دلـ? می گویم
حیـف? و صد حیـف
کزین قافله من #جاماندم