#شهید_مبارزه_با_استکبار
شهید سید حسن مدرس در سال ۱۲۴۹ در شهر زاوه از توابع استان اصفهان متولد شد. وی پس از مدتی به قصد تحصیل به روستای اسفه در حوالی قمشه نزد پدربزرگش میر عبدالباقی رفت و پس از درگذشت او در سن ۱۶ سالگی به اصفهان بازگشت و تحصیلات خود را در علوم اسلامی گذراند.
فعالیتهای سیاسی او با عضویت در انجمن ملی در اصفهان آغاز شد و همزمان با تشکیل دوره دوم مجلس به عنوان یکی از مجتهدان طراز اول به مجلس شورای ملی معرفی شد.
در سال ۱۳۰۵ خورشیدی هم زمان با قیام نورالله نجفی اصفهانی علیه اقدامات رضا شاه در قم از وی حمایت کرد. شجاعت بالای او و ایستادگی در برابر اقدامات زورگویانه رضا شاه موجب شد تا در سال ۱۳۰۸ مورد سوء قصد عوامل رضا خان قرار بگیرد، اما توانست از این ترور جان سالم به در برد.
سید حسن مدرس مردی بود که تا نفسهای آخر با ستمگران زمان خود به مبارزه پرداخت و تمام زندگی خود را در راه حفظ استقلال ملت و کوتاه نمودن دستان بیگانه از رسیدن به کیان کشور وقف نمود. و سرانجام در شب ۱۰ آذر ۱۳۱۶ پس از مدتها تبعید و مبارزه به طرز مشکوکی در شهر کاشمر به شهادت رسید. بی شک شهید مدرس یک الگوی نمونه برای مجلس امروز ماست وباید راه این روحانی مبارز سرلوحه تمام امور قرار گیرد.
#شهید_سید_حسن_مدرس
#شهید_مبارزه_با_استکبار
#زندگی_نامه
#زندگی_به_سبک_شهدا
#زندگی_به_سبک_شهدا
? وقتی برای #خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و نسبت به #دوخت لباس دقیق بود. حتی به خانم مزوندار گفت «چینها باید روی هم قرار بگیرد و لباس #اصلاً خوب دوخته نشده!» فروشنده عذرخواهی کرد…
برای #لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزوندار گفت «ببخشید لباس آماده نیست! #گلهایش را نچسباندهام!»
با تعجب علت را پرسیدیم! گفت «راستش همسر شما #آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گلها را بچسبانم»
!#امین گفت «اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم میچسبانم!» #حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گلهای لباس و دامن را و حتی نگینهای وسط گلها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند!
تمام روز #جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چینهای دامن مرا مرتب میکرد!جشن عروسی اما خیالش راحت شد! واقعاً خودم مردِ به این #جزئینگری که حساسیتهای همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم…
#مدافع_حرم_امین_کریمی
#راوی_همسر_شهید
#شهید_علیرضا_جانبزرگی
?علیرضا می گفت: جان من که ارزشی ندارد، من سعادت شهادت را ندارم.
یک روز که همه دور هم نشسته بودیم علیرضا پرسید غسل_شهادت چگونه است؟
خیلی دوست داشت طریقه غسل شهادت را یاد بگیرد که گرفت.
?خیلی با حجب و حیا بود. حتی در چشم من که مادرش بودم نگاه نمی کرد. ساده زندگی می کرد و لباس نو نمی پوشید. همیشه می گفت: به فکر مردم بی بضاعت باشید….
شبی به خانه آمد در حالی که برگه ای در دست داشت که روی آن نوشته بود اعزام به اسلام آّباد غرب…
گفتم: تو که هنوز وقت سربازیت نیست. گفت: در این شرایط، بی غیرتی است اگر نرویم، برای حفظ ناموس و مملکتمان باید برویم.
?مادر نیز از علیرضا خواست که به جبهه نرود اما او در پاسخ گفته بود: شما در محافل مذهبی شرکت می کنی برای چه؟ نماز می خوانی برای چه؟
مادر! از خون برادرهای ما که انقلاب کردند جوی خون راه افتاده است . ما باید از این انقلاب دفاع کنیم.
#بهروایتشهید✍️
#شهید_علیرضا_جانبزرگی ❤️
#سالروز_شهادت
ولادت: ۱۳۴۳/۱/۱ شهر ری
شهادت: ۱۳۶۱/۹/۹ سومار
#شهید_علیرضا_جانبزرگی
?علیرضا می گفت: جان من که ارزشی ندارد، من سعادت شهادت را ندارم.
یک روز که همه دور هم نشسته بودیم علیرضا پرسید غسل_شهادت چگونه است؟
خیلی دوست داشت طریقه غسل شهادت را یاد بگیرد که گرفت.
?خیلی با حجب و حیا بود. حتی در چشم من که مادرش بودم نگاه نمی کرد. ساده زندگی می کرد و لباس نو نمی پوشید. همیشه می گفت: به فکر مردم بی بضاعت باشید….
شبی به خانه آمد در حالی که برگه ای در دست داشت که روی آن نوشته بود اعزام به اسلام آّباد غرب…
گفتم: تو که هنوز وقت سربازیت نیست. گفت: در این شرایط، بی غیرتی است اگر نرویم، برای حفظ ناموس و مملکتمان باید برویم.
?مادر نیز از علیرضا خواست که به جبهه نرود اما او در پاسخ گفته بود: شما در محافل مذهبی شرکت می کنی برای چه؟ نماز می خوانی برای چه؟
مادر! از خون برادرهای ما که انقلاب کردند جوی خون راه افتاده است . ما باید از این انقلاب دفاع کنیم.
#بهروایتشهید✍️
#شهید_علیرضا_جانبزرگی ❤️
#سالروز_شهادت
ولادت: ۱۳۴۳/۱/۱ شهر ری
شهادت: ۱۳۶۱/۹/۹ سومار
#چکمهی_شب_زمستانی
? #چکمهی_شب_زمستانی
? اولین سال بعد از شهادت شوهرم #زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست.
?یک شب پدر شوهرم آمد، خیلی نا آرام گفت: عروس گلم، #ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده؟ گفتم: نه، هیچی
?خیلی اصرار کرد. آخرش دید که من کوتاه نمیآیم، گفت: بهت قول داده زمستون که میاد اولین #برف که رو زمین میشینه چی برات بخره؟چشمهایم پر از اشک شد، گریهام گرفت، گفت: دیدی یک چیزی هست، بگو ببینم چی بهت قول داده؟
?گفتم: شوخی میکرد و میگفت بذار زمستون بشه برات یک #پالتو و یک نیم چکمه میخرم. این دفعه آقا جون گریهاش گرفت،
?نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه میکرد؛ گفت: دیشب #ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد گفت: به منیژه قول دادم زمستون که بشه براش یک #چکمه و یک پالتو بخرم. حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش…
#شهید_ناصر_کاظمی?
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
?سید میلاد رابطه ی بسیار قوی با شهدا داشت و همیشه از #شهید_همت و شهید زین الدین? یاد میکرد.
?تمام خوبی های که یک انسان میتوانست دارا باشد این جوان متواضع و با اخلاقِ ما دارا بود
?سید عزیز به فریضه #نماز_اول_وقت اهمیت زیادی قائل بود و همیشه نوجوانان و جوانان را در مسیر معنودیت و عبادت سوق میداد.
?پیکر سید میلاد پس از #شهادت به دست داعشی های حرامی می افته، دست و پا و سر مطهر رو از تن جدا می کنند و با خودشون می برند.
پیکرشون چند روز زیر آفتاب می مونه و کسی از محل پیکر خبر نداشته
?به خاطر بیقراری های پدر و خواهرشون، شهید به خواب یکی از دوستانشون میان و در خواب محل پیکرشون رو نشون میدن و میگن می خواستم #گمنام بمونم ولی به خاطر بیقراری پدرم بیایید من رو ببرید.
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی