#فرازی_از_وصیتنامه
°•|??
#پاسدار
#عارف_دلسوخته
#شهید_امیر_تهرانی
#ولادت : ۱۳۴۲
#محل_تولد : تهران
#شهادت : ۱۳۶۴/۹/۲
▫️مسؤول تسلیحات گردان عمار در منطقه مهران
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#فرازی_از_وصیتنامه
◽️ای مولای مهربان من براستی که من عاصی لیاقت این لطف تو را نداشتم و اگر عزتی را هم احساس میکنم این عزت از آن توست.
◽️خدایا هر قدر من گناه کردم تو گفتی بیا من میبخشم تو را، هر قدر پرده دریدم تو هرگز عیب مرا عیان نکردی، هر قدر از بارگاه تو فرار کردم باز تو مرا خواندی و با من آشتی کردی، هر قدر ستم کردم تو ستم مرا بخشیدی.
◽️و حالا ای سیدی در آخرین لحضههای عمرم همه روسیاهیهایم را میخواهم به پیشگاه تو بیاورم، ولی شرمنده از اعمال و کردار خودم هستم.
◽️باز هم سخنم و بارم و وجودم این است که تو ای مولای من گفتی تو را میبخشم و در آخرت به تو عزت و سربلندی میبخشم.
◽️مولای مهربون و خوبم ای کسی که من در راه دوستی با تو، رفتارم را فراموش میکردم، ولی تو همیشه دوست خوب من بودی و هرگز مرا فراموش نمیکردی، مولای زیبایم تو با زیبایی خودت مرا مست کردی تا با زیبایی عشقت بسوزم.
#در_محضر_شهید
°•|??
#جانباز
#شهید_سیدمنوچهر_مُدِق
#ولادت : ۱۳۳۵/۳/۳۱
#شهادت : ۱۳۷۹/۹/۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
? #در_محضر_شهید
◽️عاشق آسمان بود و بیشتر وقتها نمازش را در پشت بام خانـــــه میخواند. همیشه میگفت: «آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمیخواهم به این راحتی شهید شوم»
◽️میگفت: اگر دلت با خدا صاف باشد، اگـــــر خوردنت، خوابیدنت، خنــــدهها و گریههایت برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشـــق شوی، آن وقت بدی نمیبینی، بدی هم نمیکنی، همه چیز زیبا میشود.»
?نردبـــــان این جهـــان ما و منی ست
?عاقبت این نردبـــــان بشکستنی ست
?لیـــک آن کــــس که بالاتـــــر نشست
?استخوانش سختتر خواهد شکست
#برگی_از_خاطرات
#سردار
#سرتیپ_2_پاسدار
#شهید_عبدالرضا_مجیری
#ولادت : ۱۳۵۳/۵/۲۲
#شهادت : ۱۳۹۴/۹/۲
#محل_شهادت : حلب
▫️فرمانده گردان ۱۲۳ امام حسین(ع)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
? #برگی_از_خاطرات
?خاطرهای از حضور شهید مجیری در مراسم اربعین
◽️در همایش پیاده روی اربعین بودم و نمیدانستم سردار مجیری به شهادت رسیده است.
◽️از خستگی خوابم برد که با صدای عبدالرضا بیدار گشتم، سلام و احوال پرسی کردم و جویای حضورش در مراسم اربعین شدم ولی او به من گفت، نماز جماعت شروع شده و سریع آماده رفتن به نماز شویم.
◽️برای وضو گرفتن به طرف دیگر رفتم ولی وقتی برگشتم سردار را در شلوغی مراسم گم کردم، تازه بعد از آمدنم فهمیدم عبدالرضا، آن زمان شهید شده بود و این درحالی بود که من در بیداری شهید مجیری را دیدم.
تعریف شهادت
#سردار
#جهادگر
#شهید_حجت_ملا_آقایی
#ولادت : ۱۳۳۸
#شهادت : ۱۳۶۶/۹/۲
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
? #کلام_شهید
?تعریف شهادت
◽️برادران! شهادت همانند دو بال کبوتر است که به آدم سعادتمند کمک میکند تا خود را از زمین و همه تعلقات مادی و دنیوی جدا ساخته به سوی ملکوت برساند و شادمانه در جشن و میهمانی که خداوند در آسمان بر پا کرده شرکت کند. هر کس لیاقت دیدار خدایش را پیدا کند، خداوند فرشتگان را مأمور میکند تا دعوتنامه حضور در میهمانی آفریدگار را به قلبش وارد کنند. او نیز از همان لحظه میفهمد و درک میکند که باید خودش را برای یک مسافرت طولانی که مقصدش بارگاه الهی است آماده کند.»
#سالروز_شھادت
#یادش_با_ذکر_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#زائر
#زائر
شهدا باشیم همیشه
مخصوصا بچه ها با فرهنگ ایثار شهادت آشنا کنید
قصه شهدا را تعریف کنید
قصه ی دزد نابکار را که برای
بچه ها ی مهد تعریف می کنی،
تازه متوجه می شوند که شهدا
رفتند تا با دزدها بجنگند و اونا
رااز کشورمون بندازن بیرون…
هر چه داریم از خون شهدا خانواده های شهدا هست
ماجرای شناسایی پیکر شهدا در قلب دشمن
?ماجرای شناسایی پیکر شهدا در قلب دشمن
?شهید سیدمحمد زینالحسینی فرمانده گردان تخریب لشکر۱۰سیدالشهدا(ع) پیرامون شهامت همرزم دیگرش به نام شهید حاج قاسم اصغری روایت کرده است: در عملیات خیبر در محدوده عملیات تیپ سیدالشهداء(ع) به علت فشار بیش از حد دشمن و بمباران شیمیایی وسیع مجبور به عقب نشینی شدیم.
?تعداد زیادی از مجروحین و شهدا در منطقه رها شده بودند و به علت اینکه منطقه در گیری چندین بار بین ما و دشمن دست به دست شد بدن شهدای ما و اجساد دشمن کنار هم افتاده بود و مشکل بود که در تاریکی شب بتوانیم بدنها را شناسایی و به عقب منتقل کنیم. قاسم پیش من آمد و گفت:«آقاسید به من یک تعداد سربند بدید.من به تنهایی در روز خودم رو به پد (منظور پدشرقی جزیره جنوبی) میرسونم و شهدا رو شناسایی میکنم و کنار جاده میکشم و یک سربند به بازوی اونها میبندم و هوا که تاریک شد بچههای تعاون با ماشین شهدا رو از منطقه دید دشمن تخلیه کنند.»
?اما من باور نمیکردم او اهل یک چنین جسارتی باشد.او اصرار کرد و من هم قبول کردم. با خودم گفتم: «یک چند متری روی پد جلو میره و چند تا گلوله کنارش میخوره و برمیگرده.» اما قاسم رفت و بعد از چند ساعت برگشت. پرسیدم: «چه کردی؟» گفت: «شهدا رو شناسایی کردم و کنار جاده کشیدم. به بچههای تعاون بگو هوا که تاریک شد وارد منطقه شوند و هربدنی که سربند داره عقب بکشند.»
?من ابتدا باور نکردم اما صبح بچههای تعاون آمدند و گفتند: «آقا سید، ما تا چند متری دشمن رفتیم و شهدایی که با سربند مشخص شده بودند به عقب آوردیم. جلوتر ترسیدیم بریم. اما فکر میکنم بچههای شما از دشمن هم عبور کردند.» من با این صحبت بچههای تعاون خیلی احساس غرور کردم و با خودم گفتم خدا چه گوهری به گردان ما داده که در سختیهای عملیات میتواند کمک ما باشد.