#شهید_مدافع_حرم #محمودرضا_بیضایی
#شهدا_و_امام_زمان_عج
#شهید_مدافع_حرم
#محمودرضا_بیضایی
می گفتی آمده ایم که محقق #ظهور مولامون #امام_زمان_عج بشویم .
اگر #العجل بگوییم و برای #ظهور آماده نشویم ، #کوفیان آخرالزمانیم .
خوشا به احوالت
#ای_شهید
تو هم زندگی ات و هم رفتنت برای #ظهور مولا بود .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#شهید_علی_آقاعبداللهی
🌷🕊🍃
“وَقَلبڪفےقَلبےیاشهید…” :)
قشنگہها نہ؟😇
قلبیہشهیدتوقلبتباشہ…
باهاشیکےشے
باهاشرفیقشے
اونقدررفیقواونقدرعاشق
واونقدرشبیہ…
کہتهشمثلخودششهیدشی :)❤️
#شهید_علی_آقاعبداللهی
شهیدمدافعحرم"رضاحاجیزاده
♥️🕊﷽🕊♥️
شهیدمدافعحرم"رضاحاجیزاده"❤️
متولد۶دیسال۱۳۶۶درشهرستانآمل🇮🇷
فرزنداولخانواده🥰
برایدومینبار،۱۴فروردین۹۵
بهسوریهاعزامشد🇸🇾
شهیدمدافعحرم"رضاحاجیزاده”
پاسداررشیداسلامهمزمانبا
روزمبعثپیامبر(ص)🌺
درنبردباتکفیریهایداعش👿
۱۶اردیبهشت۱۳۹۵درخانطومان
سوریهبهشهادترسید🕊
وپیکرشدرمعرکهنبردجاماند🥀
بالاخرهپیکرشهیدپساز۴سالو۴ماه
بهوطنشبازگشتودرگلزارشهدای
امامزادهابراهیم(ع)آمل
بهخاکسپردهشد🍂
#السلام_علیک #یا_صاحب_الزمان_عج
#السلام_علیک
#یا_صاحب_الزمان_عج
آقا شما بیا ، تدارک اطعام با ” بسیج ”
پرچم زدن به گوشه هر بام با ” بسیج “
گرچه پر است دام ، ز بعد ظهورتان
منحل نمودن خطر دام ، با ” بسیج “
کرب و بلا مجال شما با سران کفر
یکسر نمودن خطر شام ، با ” بسیج “
گرچه شهید راه تو عیسی بن مریم است
آقا…! قبور “قطعه گمنام” با ” بسیج “
🍀 اللهم عجل لولیک الفرج 🍀
سلامتی و تعجیل در فرج
#حضرت_ولیعصر_عج
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
پسرک فلافل فروش قسمت شانزدهم
پسرک فلافل فروش
قسمت شانزدهم
بازار
مهدي ذوالفقاري برادر شهيد
هادي بعد از دوراني كه در فلافل فروشی كار ميكرد، با معرفي يكي از
دوستانش راهي بازار شد.
در حجرهي يكي از آهن فروشان پامنار كار را آغاز كرد.
او در مدت كوتاهي توانايي خود را نشان داد. صاحبكار او از هادي خيلي
خوشش آمد.
خيلي به او اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاهي نگذشته بود كه مسئول
كارهاي مالي شد.
چكها و حسابهاي مالي صاحبكار خودش را وصول ميكرد.
آنها آنقدر به هادي اعتماد داشتند كه چكهاي سنگين و مبالغ بالا را در
اختيار او قرار ميدادند.
كار هادي در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت.
هادي عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش ميشد و با موتور كار
ميكرد.
درآمد خوبي در آن دوران داشت و هزينهاي زيادي نداشت. دستش توي
جيب خودش بود و ديگر به كسي وابستگي مالي نداشت.
يادم هست روح پاك هادي در همه جا خودش را نشان ميداد. حتي وقتي
با موتور مسافركشي ميكرددوستش ميگفت: يك بار شاهد بودم كه هادي شخصي را با موتور به
ميدان خراسان آورد.
با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طي كرده بود، اما وقتي متوجه شد كه او
وضع مالي خوبي ندارد نه تنها پولي از او نگرفت، بلكه موجودي داخل جيبش
را به اين شخص داد!
از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكلات بسياري از دوستان
و آشنايان باز كرد.
به بسياري از رفقا قرض داده بود. بعضيها پول او را پس ميدادند و
بعضيها هم بعد از شهادت هادي …
من از هادي چهار سال بزرگتر بودم. وقتي هادي حسابي در بازار جا باز
كرد، من در سربازي بودم.
دوران خدمت من كه تمام شد، هادي مرا به همان مغازهاي برد كه خودش
كار ميكرد. من اينگونه وارد بازار آهن شدم.
به صاحبكار خودش مرا معرفي كرد و گفت: آقا مهدي برادر من است
و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدي مثل هادي است، همانطور ميتوانيد
اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازي بروم.
هادي مرا جاي خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و
رفت براي خدمت.
مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقهی بسيجي فعال كم شد. فكر ميكنم
يك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود.
از آن دوران تنها خاطرهاي كه دارم بازداشت هادي بود!
هادي به خاطر درگيري در دوران خدمت با يكي از سربازان يك شب
بازداشت شد.
تا اينكه روز بعد فهميدند حق با هادي بوده و آزاد شد
ادامه دارد…
پسرک فلافل فروش قسمت پانزدهم
پسرک فلافل فروش
قسمت پانزدهم
بارها ديده بودم كه توي هيئت يا مسجد، كارهايي را انجام ميداد كه كسي
سراغ آن كارها نميرفت؛ كارهايي مثل نظافت و شستن ظرفها و…
من شاهد بودم كه برخي دوستان مسجدي ما به دنبال استخدام دولتي و
پشت ميز نشيني بودند و ميگفتند تا كار دولتي براي ما فراهم نشود سراغ كار
ديگري نميرويم.
آنها شخصيتهای كاذب براي خودشان درست كرده بودند و ميگفتند
خيلي از كارها در شأن ما نيست!
اما هادي اينگونه نبود. شخصيت كاذب براي خودش نميساخت. او براي
رهايي از بيكاري كارهاي زيادي انجام داد. مدتها با موتور، كار پيك انجام
ميداد. در بازار آهن مشغول بود و…
ميگفت: در روايات اسلامي بيكاري بدترين حالت يك جوان به حساب
ميآيد. بيكاري هزاران مشكل و گناه و … را در پي خود دارد.
٭٭٭
هادي يك ويژگي بسيار مثبت داشت. در هر كاري وارد ميشد كار را به
بهترين نحو به پايان ميرساند.
خوب به ياد دارم كه يك روز وارد پايگاه بسيج شد. يكي از بچه ها مشغول
گچكاري ديوارهاي طبقهی بالاي مسجد بود. اما نيروي كمكي نداشت.
هادي يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردي به كمك اين گچكار
آمد.
او خيلي زود كار را ياد گرفت و كار گچكاري ساختمان بسيج، به سرعت
و به خوبي انجام شد.
مدتي بعد بحث حضور بچه هاي مسجد در اردوي جهادي پيش آمد.
تابستان 1387 بود كه هادي به همراه چند نفر از رفقا از جمله سيد علي
مصطفوي راهي منطقهي پيراشگفت، اطراف ياسوج، شد.هادي در اردوهاي جهادي نيز همين ويژگي را داشت. بيكار نميماند. از
لحظه لحظه وقتش استفاده ميكرد.
در كارهاي عمراني خستگي را نميفهميد. مثل بولدوزر كار ميكرد. وقتي
كار عمراني تمام ميشد، به سراغ بچه هايي ميرفت كه مشغول كار فرهنگي
بودند.
به آنها در زمينهي فرهنگي كمك ميكرد. بعد به آشپز جهت پخت غذا
ميرفت و…
با آن بدن نحيف اما هميشه اهل كار و فعاليت بود. هادي هيچ گاه احساس
خستگي نميكرد.
تا اينكه بعد از پايان اردوي جهادي به تهران آمديم. فعاليت بچه هاي مسجد
در منطقهي پيراشگفت مورد تحسين مسئولان قرار گرفت.
قرار شد از بچههاي جهادي برتر در مراسمي با حضور رئيس جمهور تقدير
شود.
راهي سالن وزارت كشور شديم. بعد از پايان مراسم و تقدير از بچههای
مسجد هادي به سمت رئيس جمهور رفت.
او توانست خودش را به آقاي احمدينژاد برساند و از دوركمي با ايشان
صحبت كند.
اطراف رئيسجمهوري شلوغ بود. نفهميدم هادي چه گفت و چه شد. اما
هادي دستش را از روي جمعيت دراز كرد تا با رئيسجمهور، يعني بالاترين
مقام اجرايي كشور دست بدهد، اما همينكه دست هادي به سمت ايشان رفت،
آقاي احمدينژاد دست هادي را بوسيد!
رنگ از چهرهي هادي پريد. او كه هميشه ميخواست كارهايش در خفا
باشد و براي كسي حرف نميزد، اما يكباره در چنين شرايطي قرار گرفت.
ادامه دارد….