#در_محضر_فرمانده
#در_محضر_فرمانده
#مقام_معظم_رهبری
جنگ به وسیله مردم اداره شد .
هم ارتش و هم سپاه پاسداران انقلاب اسلامى و هم نیروهاى گوناگون ، همه متکى به مردم بودند .
به ایمان مردم ، به عشق مردم ، به صفاى مردم
هفته #دفاع_مقدس و یاد و خاطره #شهدای هشت سال #دفاع_مقدس و #امام_شهدا گرامی باد .
#هفته
#دفاع_مقدس
#شهیدان_تلخابی
#شهیدانه
#شهات در خانواده ما #نوبتی بود
#شهیدان_تلخابی
پسر اول گفت: مادر جون برم جبهه؟ گفت: برو عزيزم رفت و والفجر مقدماتی شهيد شد….
پسر دوم گفت: مادر! داداش كه رفت، من هم برم؟ گفت: برو عزيزم رفت و عمليات خيبر شهيد شد….
همسرش گفت: حاج خانم بچهها رفتند، ما هم بريم تفنگ بچهها روی زمين نمونه، رفت و والفجر ۸ شهيد شد….
مادر به خدا گفت: همه دنيام رو قبول كردی، خودم رو هم قبول كن رفت و در حج خونين شهيد شد…
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
#یاصاحب_الزمان_عج
#یاصاحب_الزمان_عج💚
حال من بے #تو خراب است ڪجایے آقا
نقش من بے #تو سراب است ڪجایے آقا
عمر بیهوده ے من،بے #تو چہ ارزد!
تو بگو زندگے بے #تو سراب است ڪجایے آقا
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام مولایم مهدے جان
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« نگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست … »
#روز_اول_مدرسه
#روز_اول_مدرسه
همش واسه من درد آور بود…
نمی تونستم ببینیم…..
بغض کرده بودم….
دلم حسابی گرفته بود….
احساس خواری می کردم….
احساس شرمساری…..
احساس حقارت…..
احساس بی کسی…..
دلم می خواست از همه گله کنم
دلم می خواست به هم اخم کنم
دلم می خواست فریاد بزنم
دلم می خواست بلند گریه کنم
و بگم……..
#بابایی_کجایی_دورت_بگردم
#بابایی_کجایی_دورت_بگردم
بالاخره وارد کلاس شدم….
مامانم بوسیدم و رفت….
معلم وارد کلاس شد…
سلام….
صبح بخیر…
همگی خوش اومدین….
بچه ها می خوایم
با هم بیشتر آشنا بشیم
از همین جلو….
یکی یکی خودتونو معرفی کنین
شروع کردن….
نفر اول : مرجان فلاح
نام پدر: ابراهیم
شغل پدرتونم بگین یادداشت کنم….
وااااااااااااای….استرس کل وجودمو گرفت….
این چه سؤالی بود آخه….
عاقبت نوبت من شد…..
اسمت چیه ؟ فاطمه
فامیلیت؟إإإإ الان میگم!!!این
هنگ کرده بودم….
زبونم قفل شده بود…..
معلم فامیلیم رو از رو دفترش خوند…
آب شدم از خجالت…..
اسم بابات چیه ؟ تندی گفتم علی
وااااااااااااای خداااااجون شغلش رو چی بگم…..
الانه که بپرسه……
خب فاطمه خانوم بابات چیکارس؟!
سرم رو انداختم پایین…..
اشکام سرازیر شد
خانوم اجازه…….
خانوم اجازه……
خانوم اجازه…..
بابای من شغلش…..
دوست داشتم بگم بابام با خدا معامله کرده……
خانوم اجازه من که….
آخه…..
چیزه…..
خااااانوووووم…..بخدا….من یتیمم….
بابا نداااااارم…..
خااااااانووووم اجازه…..
شغل باباااااااای من باهمه ی شغلها فرق میکنه بخدا….
خااااااانووووم….اجازه….خانوم….
شغلِ بابای من #شهادته….#شهادت
خااااااانووووم…..اجازه……خانوم…
بابای من #شلمچه جاموووووونده….
خاااانوم دست رو دلم نذار…..
که من یه سنگ قبرم از بابام ندااااارم…..
آخه بابای من یه #شهید_گمنامه
و دیگه گریه امانم نداد ….
شادی روح #امام_راحل و #شهدا و سلامتی #یادگاران_شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
#روز_اول_مدرسه
#روز_اول_مدرسه
فاطمه جان
دخترکم
عروسکم
عسلکم….
نمیخوای بیدار بشی مامان
بده روز اولی دیر برسی ها
دخترم میخواد خوندن و نوشتن یاد بگیره
وااااااااااااای خداجون…. شکرت
صدای مامان رو می شنیدم….
ولی دلم نمی خواست جواب بدم…
اصلا دلم نمی خواست برم مدرسه…
دلم نمی خواست نوشتن یاد بگیرم….
آخه……..
مریم….دختر همسایه مون می گفت فردا باباش می بردش مدرسه
دختر خاله اش مبینا هم همینطور
ولی….
من چی….؟!!
من از پدر فقط و فقط یه قاب عکس داشتم
که مامان هر روز با یه دستمال پاکش می کرد که گرد و غبار نشینه روش
دخترکم
عسلکم….
خوشگلم….
مامان هم چنان صدا میزد….
بیخیالم نمی شد…..
چاره ای نبود….
جواب دادم بله مامانی بیدارم….
الان میام….
بر خلاف میلم صبحونه خوردم….
آماده شدم که برم مدرسه….
مامانم با هام همراه شد…..
از زیر قرآن ردم کرد….
و برام صدقه داد…..
چه ذوقی داشت….
همهی تلاششو می کرد که احساس بی پدری نکنم…..
ولی….
اینو الان که خودم مادر شدم می فهمم…
اونروزا خیلی سرم نمی شد
خلاصه راه افتادیم….
تو راه صحنه هایی می دیدم….
که همش واسه ی من آرزو بود….
درست حدس زدین….
بابا….
بچه های کلاس اولی یه دستشون تو دست باباشون بود و اون یکی دستشون تو دست مامانشون
بیچاره مادرم….
هی سرمو بند می کرد که من نبینم و حواسم پرت بشه…..
فاطمه جون….
مامان نیگا کن اون گنجشکه چقدر نازه…
پروانه رو نگا چه پرای رنگارنگی داره
منم بی تفاوت به حرفهای مامانم….
فقط به بچهها خیره شده بودمو
تو تصوراتم….
دست بابام رو گرفته بودم و می رفتم
رسیدیم تو مدرسه……
جای قشنگی بود….
دیواراش رنگی بودند….
پر ازطرح و نقشهای قشنگ….
ولی نمی دونم چرا نمی تونستم….
خوشحال باشم….
جای خالیه بابا بد جوری احساس می شد
چقدر بهش نیاز داشتم….
وقتی نگاه به اطرافم می کردم…
دلم آتیش می گرفت
دست خودم نبود….
آخه…..
یه دختری خودش رو واسه باباش لوس می کرد
اون یکی ژست می گرفت باباش ازش عکس بگیره
یکی دیگه از بغل باباش جدا نمی شد
و….و…..و….
#ادامه_دارد …
🥀🕊🌹🌴