#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
?? محمدجلال ملڪ محمدی شهید مدافع حرمی ست ڪه در جریان فعالیتهای جهادی خود ، در زیر آفتاب سوزان آنقدر در مناطق محروم خدمت ڪرد ڪه بعد از شهادتش اهالی یڪی از روستاهای محروم محل خدمتش نام روستا را بہ نام «جلالآباد» تغییر دادند .
? همسر شهید از روزهای سخت جهادی خاطرهای مےگوید . خاطرهای ڪه آدم را مات اخلاق شهید مےڪند :
? « در یڪی از اردوهای جهادی یڪی از باسابقهها با یڪی از جوانها دعوایش مےشود . آن بنده خدا از شدت عصبانیت دستش را بلند مےڪند و اشتباهی بہ صورت جلال مےزند .
??جلال مےگوید : حاج آقا مرا بزن خودت را خالی ڪن ولی ڪاری بہ او نداشتہ باش . چون آنها تازه آمدهاند ممڪن است با این ڪار زده شوند . آن بنده خدا از شدت عصبانیت چندین مرتبہ جلال را مےزند تا آرام شود . بعد شب خوابی میبیند ڪه فردا مےآید و عذرخواهی مےڪند .
#شهید_محمدجلال_ملڪ_محمدی
#شهید_مدافع_حرم
#راوی_همسر_شهيد
امام سجّاد عليه السلام:
?امام سجّاد عليه السلام:
همنشينى با دانشمندان، سبب زيادى خرد است
إدابُ العُلَماءِ زِيادَةٌ فِي العَقلِ
? الكافی جلد1 ص20
امر به معروف و نهی از منکر
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
? امر به معروف و نهی از منکر ?
بعد از مدت ها برگشته بودیم ارومیه. شب خانه ی یکی از آشناها ماندیم. صبح که برای نماز پا شدیم، به م گفت « گمونم اینا واسه ی نماز پا نشدن. » بعدش گفت « سر صبحونه باید یه فیلم کوچیک بازی کنی!» گفتم« یعنی چی ؟ » گفت « مثلا من از دست تو عصبانی می شم که چرا پا نشدی نمازت رو بخونی. چرا بی توجهی کردی و از این حرفا. به در میگم که دیوار بشنوه. » گفتم « نه، من نمی تونم. » گفتن« واسه ی چی ؟ این جوری بهش تذکر می دیم. یه جوری که ناراحت نشه. »گفتم « آخه تاحالا ندیدم چه جوری عصبانی می شی. همین که دهنت رو باز کنی تا سرم داد بزنی، خنده م می گیره، همه چی معلوم می شه. زشته. » هرچه اصرار کرد که لازمه، گفتم«نمی تونم خب. خنده م می گیره. » بعد ها آن بندی خدا یک نامه از مهدی نشانم داد. درباره ی نماز و اهمیتش.
#شهید_مهدی_باکری
#یاجبل_الصبر
#یاجبل_الصبر?
?به سوی شام وکوفهام چهدلشکسته میبرند
ببینکهزینب تورا غریب وخسته میبرند
?همانوجودنازنین خدای صبردرزمین
تمامرکنقامتش زهم گسسته میبرند
#یاجبل_الصبر
#یاجبل_الصبر?
?به سوی شام وکوفهام چهدلشکسته میبرند
ببینکهزینب تورا غریب وخسته میبرند
?همانوجودنازنین خدای صبردرزمین
تمامرکنقامتش زهم گسسته میبرند
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_شهدا
از صبح تاسوعا خیلی دلهره داشتم.?
سعی کردم که خودم را مشغول کارهای دیگر کنم اما نشد.?
از صبح که بیدار شدم میخواستم به یکی از مسئولینش پیغام بدهم و خبری از مصطفی بگیرم، اما ترسیدم که اگر بگویند: «آخرین بار کی از ایشان خبر داشتی؟»
و من بگویم «دیشب»، خندهدار باشد.
تا ساعت 4 و 5 به آن مسئول پیامی نفرستادم. اگر یک زمانی خبری نداشتم و پیام می فرستادم سریع جواب من را میدادند.
آن روز من از ساعت 4 به ایشان پیام دادم. ایشان پیام را دیدند و تا ساعت 5 جواب ندادند.?
وقتی من دیدم ایشان جواب نمیدهند مطمئن شدم که یک اتفاقی برای مصطفی افتاده است.?
خودم را مشغول کردم و پیش خودم گفتم که لابد مجروح شده است.?
باز گفتم نه، اگر مصطفی مجروح شده بود به من میگفتند.?
دیگر یک جورهایی اطمینان قلبی پیدا کردم که مصطفی بشهادت رسیده است.?
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_مدافع_حرم