چقدر این متن زیباست
چقدر این متن زیباست
کوله بار گناهانم بر دوشم سنگینی میکرد…
ندا آمد بر در خانه ام بیا، آنقدر بر در بکوب تا در به رویت وا کنم…
وقتی بر در خانه اش رسیدم
هر چه گشتم در بسته ای ندیدم!!
هر چه بود باز بود…
گفتم: خدایا بر کدامین در بکوبم؟؟؟؟
ندا آمد: این را گفتم که بیایی…
وگرنه من هیچوقت درهای رحمتم را به روی تو نبسته بودم!
کوله بارم بر زمین افتاد و پیشانیم بر خاک…
“مهربان خدایم دوستت دارم"ُ??
شمر خوانی که مدافع حرم شد؛
✅شمر خوانی که مدافع حرم شد؛
شهیدامیرعلی به جهت اینکه درشت اندام بود همواره در تعزیه ها نقش شمر لعنت الله علیه را اجرا می کرد، اما وقتی خیمه ها را آتش می زدند، گوشه ای می نشست و اشک می ریخت.
در وصیتنامه اش نیز نوشت: می روم تا آن دنیا شرمنده حضرت عباس(ع) نباشم.
شهیدجاویدالاثر امیرعلی محمدیان متولد سال ۷۱ در تهران بود و دی ماه سال ۹۴ پس از ماه ها تلاش و پیگیری به صورت داوطلبانه برای کمک به جبهه های دفاع از حریم اسلام و حرم حضرت زینب(س) عازم سوریه شد اما هیچگاه پیکر او پس از شهادت به کشور بازنگشت.
?شهید امیرعلی محمدیان?
احمد نذر امام هشتم
#خاطرات_شھـــــدا
?احمد نذر امام هشتم
? احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بود. #مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند
?تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(ع)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد به قدری #زیبا بود که مثال زدنی نبود، موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود،
? مادرم میترسید بچه را بیرون بیاورد تا از چشم زخم در امان باشد. تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(ع) لباس #مشکی به تن احمد میکرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح میبرد،
? موهای زیبا و طلایی سرش را جمع میکرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به #مشهد برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت.
?من خواهر بزرگتر احمد بودم، خیلی به او علاقه داشتم و به من نزدیک بود. اگر روزی نمیدیدمش، #دیوانه میشدم. شب آخری که داشت به جبهه میرفت، گفت: آبجی! من دارم میرم. با او روبوسی کردم و گفتم:
?احمدجان! خدا تازه 2ماهه که بهت بچه داده، کجا میخواهی بروی؟! بچه پدر میخواد؛ بچه خیلی عزیزه؛ تو چطور میخوای از این بچه #دل بکنی؟! صبر کن محمدرضا بزرگتر بشه، بعد برو جبهه.
?- نه! اگه رضا بزرگتر بشه، به من #پایبند میشه و دیگه من تمیتوانم رضا را ول کنم. الآن که رضا منو نمیشناسه، باید برم.
?خواهر کوچکترم هم نشست جلوی احمد و شروع کرد به شانه کردن محاسن #طلایی و زیبای احمد و هِی به احمد میگفت: داداش! تو رو خدا نرو! اما انگار کس دیگهای احمدرو میکشوند سمت جبهه و آتش و خون …و داداشم رفت .
✍️ راوی ؛ خواهر شهید
#شهید_احمد_نیکجو?
#زیباترین_شهید_لشکر25کربلا
#زیباترین_شهید_لشکر25کربلا
قلم می گیرم و . . .
غرق نگاهت میشوم آخر
نگاهـم ڪن ڪہ بنویسم
غزلـــهـای دو چشـمت را
#شهید_احمد_نیکجو?
#زیباترین_شهید_لشکر25کربلا
تأملی در #وصیت_شهید
تأملی در #وصیت_شهید
ڪاش وصیت شهدا ڪه قاب
اتاق های ما را اشغال ڪرده ،
دلمونو اشغال میڪرد .
ڪاش صحبتهای ولیامر مسلمین
ڪه سرلوحهی روزمرمون شده
سرلوحهی اعمالمون میشد .
ڪاش دل حضرت زهرا با اعمال
ما خون نمیشد .
ڪاش مهدی فاطمه (س) با
اعمال ما ظهورش به تأخیر نمیافتاد .
#شهیدمدافعحرم?
#شهید_قدیر_سرلک
#یادشهداباذڪرصلوات?
#سیـــره_شهـــدا
#سیـــره_شهـــدا
به غیبت کردن خیلی حساس بود ،
می گفت : هر صبح در جیبتان مقداری سنگ بگذارید ،
برای هر غیبت یک سنگ بردارید و در جیب دیگرتان بگذارید ،
شب این سنگ ها را بشمارید ،
این طوری تعداد غیبتها یادمان نمی رود و سعی می کنیم تعداد سنگ ها را کم کنیم …
#شهید_علی_اکبر_جوادی