چه اشکال دارد انسان نردبان بشود؟
? | چه اشکال دارد انسان نردبان بشود؟
برای همیشه خوتان را #آماده نگه دارید تا #انقلاب _ به هر طریق که اقتضا میکند _ از شما استفاده کند. این یادگاری را باهم داشته باشیم. یک وقت، بهترین استفاده از یک انسان زنده و عاقل و با شعور این است که مثل #نردبان بشود و یک نفر پایش را روی دوش او بگذارد تا دستش به جایی برسد که کاری انجام بدهد. چه اشکالی دارد؟ اگر مصلحت انقلاب و کشور اقتضا میکند، #باید چنین کاری هم کرد.
توصیهام به شما برادران عزیز این است که هر جا هستید، هرکاری که احساس میکنید #انقلاب بدان #نیاز دارد، آن را انجام بدهید.۱۳۶۸/۵/۱۸
__
? فرهنگ و کار فرهنگی در کلام امامخامنهای
زرنگ باش
✨﷽✨
?زرنگ باش
?اگر میخواهی صدقه بدهی همین طوری
صدقه نده صدقه را از طرف امام رضا(ع)
و برای سلامتی آقا امام زمان(عج)بده.
برای دومعصوم بده. دو معصوم
که خداوند متعال دوستشان دارد
?پس زرنگ باش..
?ممکن نیست خداوند این صدقه را رد
کند. تو هم اینجا حق واسطه گریات را
میگیری.
?آیتالله آقا مجتبیتهرانی
زرنگ باش
✨﷽✨
?زرنگ باش
?اگر میخواهی صدقه بدهی همین طوری
صدقه نده صدقه را از طرف امام رضا(ع)
و برای سلامتی آقا امام زمان(عج)بده.
برای دومعصوم بده. دو معصوم
که خداوند متعال دوستشان دارد
?پس زرنگ باش..
?ممکن نیست خداوند این صدقه را رد
کند. تو هم اینجا حق واسطه گریات را
میگیری.
?آیتالله آقا مجتبیتهرانی
زرنگ باش
✨﷽✨
?زرنگ باش
?اگر میخواهی صدقه بدهی همین طوری
صدقه نده صدقه را از طرف امام رضا(ع)
و برای سلامتی آقا امام زمان(عج)بده.
برای دومعصوم بده. دو معصوم
که خداوند متعال دوستشان دارد
?پس زرنگ باش..
?ممکن نیست خداوند این صدقه را رد
کند. تو هم اینجا حق واسطه گریات را
میگیری.
?آیتالله آقا مجتبیتهرانی
زرنگ باش
✨﷽✨
?زرنگ باش
?اگر میخواهی صدقه بدهی همین طوری
صدقه نده صدقه را از طرف امام رضا(ع)
و برای سلامتی آقا امام زمان(عج)بده.
برای دومعصوم بده. دو معصوم
که خداوند متعال دوستشان دارد
?پس زرنگ باش..
?ممکن نیست خداوند این صدقه را رد
کند. تو هم اینجا حق واسطه گریات را
میگیری.
?آیتالله آقا مجتبیتهرانی
گل سنگی؛
? گل سنگی؛
روزی روزگاری در مزرعه ای تخم گل آفتابگردانی کاشته شد . تا یک روز که آن گل جوانه زد . خاک سرد و سنگین را از روی سرش به آرامی کنار زد و سرش را از خاک بیرون آورد . خدای من چه چیزی این جوانه را به شوق آورده بود ؟؟؟!!
نوری عجیب از طرف خورشید ؟؟
جوانه گفت: چه زیبا ، چه نورانی … چه گرم من عاشق اینم !
گلی که خیلی بزرگ تر از آن جوانه به نظر میرسید با بی حالی گفت: این خورشید است … هر روز آن را میبینم ! جوانه گفت : خورشید ! چه زیبا … خورشید با من دوست میشوی ؟؟؟
گل با نیشخندی گفت : خورشید باهاش دوست شو !
جوانه هر روز با خورشید حرف میزد و هر جا که خورشید میرفت ، جوانه هم با او میچرخید .
گل جوان ما احساس میکرد خوشبخت ترین گل دنیا است زیرا با خورشید دوست است . آفتابگردان کوچک ما دیگر کوچک نبود بزرگ شده بود و سوال های زیادی برای پرسیدن از خورشید داشت !
یک روز روبه خورشید کرد و گفت : «تو خیلی زیبایی…زردی مثل من ، اما من و تو دو تا تفاوت بزرگ داریم اول اینکه تو نور داری و من ندارم ! و…. من حرف میزنم اما تو حرف نمیزنی ، چرا به حرف های من عکس العمل نشان نمیدهی !!!! میفهمی چی میگم ؟؟»
گل کناریش گفت : خودت را اذیت نکن ، او فقط میشنود جواب .. نمیدهد !
گل جوان گفت : چه زیبا میشنود و پاسخ نمیدهد … چه شنونده خوبی !
گل با نفرت گفت: خوب؟؟؟!! او خیلی مغرور است با هیچکس حرف نمیزند از سنگ هم سنگ تر است… به این نور و گرما نگاه نکن او خیلی سرد است!
گل جوان با عصبانیت گفت : تو … چگونه دلت میاید درباره خورشید این گونه صحبت کنی ؟؟ تو از سنگ هم سنگ تری !!! تو لیاقت خورشید را نداری ! مطمئن باش روزی نور و گرمای او را از دست خواهی داد … بی لیاقت !
آن دو گل دیگر با هم صحبت نکردند و روی از هم گرداندند .
تا یک روز صاحب مزرعه نصف گل های آفتابگردان را به آرامی از ریشه در آورد «گل بدجنس هم جز آنها بود » ، با یکی از مزرعه دار ها قرارداد بسته بود که نیمی از گل های مزرعه اش را به او بفروشد و فروخت .
آن مزرعه دار گل ها را با دقت جابه جا کرد و آنها را درون خاک نهاد . هنگامی که کارش تمام شد گل چشمهایش را باز کرد و دید گوشه دیوار سنگی آن را کاشته اند خیلی عصبانی فریاد زد :«من به نور نیاز دارم … من این گوشه میمیرم !»
دیوار آرام گفت : می دانی دوستت کجاست ؟؟
گل با عصبانیت گفت : کدام دوست ؟ چه میگویی ؟؟؟
دیوار گفت : دوستت همیجاست کنار من .. خورشید هم به او خیلی خوب میتابد ! او عاشق خورشید است … اما «تو خورشید را دوست نداشتی !» و آن را از دست دادی !
گل بسیار حصرت خورد ؛ از گفته ی خودش پشیمان شد… اما چه فایده ؟
روز به روز گل کوچک و خشک و پژمرده تر میشد ؛ تا یک روز آرام سرش را به گوشه دیوار گذاشت و گفت : من دیگر خسته شده ام … باید بروم .. خدافظ !
و بعد گل برای همیشه خشکیده در آن گوشه باقی ماند
?????