گل سنگی؛
? گل سنگی؛
روزی روزگاری در مزرعه ای تخم گل آفتابگردانی کاشته شد . تا یک روز که آن گل جوانه زد . خاک سرد و سنگین را از روی سرش به آرامی کنار زد و سرش را از خاک بیرون آورد . خدای من چه چیزی این جوانه را به شوق آورده بود ؟؟؟!!
نوری عجیب از طرف خورشید ؟؟
جوانه گفت: چه زیبا ، چه نورانی … چه گرم من عاشق اینم !
گلی که خیلی بزرگ تر از آن جوانه به نظر میرسید با بی حالی گفت: این خورشید است … هر روز آن را میبینم ! جوانه گفت : خورشید ! چه زیبا … خورشید با من دوست میشوی ؟؟؟
گل با نیشخندی گفت : خورشید باهاش دوست شو !
جوانه هر روز با خورشید حرف میزد و هر جا که خورشید میرفت ، جوانه هم با او میچرخید .
گل جوان ما احساس میکرد خوشبخت ترین گل دنیا است زیرا با خورشید دوست است . آفتابگردان کوچک ما دیگر کوچک نبود بزرگ شده بود و سوال های زیادی برای پرسیدن از خورشید داشت !
یک روز روبه خورشید کرد و گفت : «تو خیلی زیبایی…زردی مثل من ، اما من و تو دو تا تفاوت بزرگ داریم اول اینکه تو نور داری و من ندارم ! و…. من حرف میزنم اما تو حرف نمیزنی ، چرا به حرف های من عکس العمل نشان نمیدهی !!!! میفهمی چی میگم ؟؟»
گل کناریش گفت : خودت را اذیت نکن ، او فقط میشنود جواب .. نمیدهد !
گل جوان گفت : چه زیبا میشنود و پاسخ نمیدهد … چه شنونده خوبی !
گل با نفرت گفت: خوب؟؟؟!! او خیلی مغرور است با هیچکس حرف نمیزند از سنگ هم سنگ تر است… به این نور و گرما نگاه نکن او خیلی سرد است!
گل جوان با عصبانیت گفت : تو … چگونه دلت میاید درباره خورشید این گونه صحبت کنی ؟؟ تو از سنگ هم سنگ تری !!! تو لیاقت خورشید را نداری ! مطمئن باش روزی نور و گرمای او را از دست خواهی داد … بی لیاقت !
آن دو گل دیگر با هم صحبت نکردند و روی از هم گرداندند .
تا یک روز صاحب مزرعه نصف گل های آفتابگردان را به آرامی از ریشه در آورد «گل بدجنس هم جز آنها بود » ، با یکی از مزرعه دار ها قرارداد بسته بود که نیمی از گل های مزرعه اش را به او بفروشد و فروخت .
آن مزرعه دار گل ها را با دقت جابه جا کرد و آنها را درون خاک نهاد . هنگامی که کارش تمام شد گل چشمهایش را باز کرد و دید گوشه دیوار سنگی آن را کاشته اند خیلی عصبانی فریاد زد :«من به نور نیاز دارم … من این گوشه میمیرم !»
دیوار آرام گفت : می دانی دوستت کجاست ؟؟
گل با عصبانیت گفت : کدام دوست ؟ چه میگویی ؟؟؟
دیوار گفت : دوستت همیجاست کنار من .. خورشید هم به او خیلی خوب میتابد ! او عاشق خورشید است … اما «تو خورشید را دوست نداشتی !» و آن را از دست دادی !
گل بسیار حصرت خورد ؛ از گفته ی خودش پشیمان شد… اما چه فایده ؟
روز به روز گل کوچک و خشک و پژمرده تر میشد ؛ تا یک روز آرام سرش را به گوشه دیوار گذاشت و گفت : من دیگر خسته شده ام … باید بروم .. خدافظ !
و بعد گل برای همیشه خشکیده در آن گوشه باقی ماند
?????