#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت نود و سوم
آخر ديماه ٩٢ بود….
خسته و خمير و بى خواب از دريافت خبر شهادت محمودرضا در شب قبل ، خودم را رسانده بودم تهران….
پدر هم رسيده بود .چه رسيدنى !!
جلسه اى براى تصميم گيرى در مورد جزئيات مراسم تشييع پيكر محمودرضا و تعيين محل دفن پيكر (تهران يا تبريز) با حضور فرماندهان مستقيم محمودرضا و نماينده ی آقا در نيروى قدس و چند تا از همسنگرها و آشناها در خانه ی پدر خانم محمودرضا برقرار بود….
موبايل پدر يكريز زنگ ميخورد….
مادر بود از تبريز ؛ نگران وضعيت محمودرضا بود كه در راه بازگشت از مأموريت از يكى از شهرهاى جنوب ، تصادف كرده بود و پايش شكسته بود….
يعنى اين طور گفته بوديم به مادر…!!
پدر ، مدام در جواب مادر می گفت آمده تهران محمودرضا را ديده و طورى نيست….
ولى از نگرانى مادر چيزى كم نمى شد….
بنده خدا پدر مستأصل شده بود….
بعد از جلسه آمديم توى كوچه ، پدر يک بار ديگر توى كوچه جواب تلفن مادر را داد .
بعد تلفنش را داد به من كه به مادر زنگ بزنم و به او اطمينان بدهم كه حال محمودرضا خوب است….
پدر معتقد بود حالا كه كسى پيش مادر نيست وقتش نيست كه خبر را به او بدهيم….
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد….