#خواجهعبداللهانصاری
مناجات??
✨الهی…
یک دل پر درد دارم
و یک جان پر زجر
عزیز دو گیتی!
این بیچاره را چه تدبیر؟!
✨الهی…
هر کس را آتش در دل است
و این بیچاره را آتش در جان!
از آنست که هر کس را
سر و سامانیست…
و این درویش را
نه سری و نه سامانی…
#خواجهعبداللهانصاری
شبتون شهدایی و مملو از دلتنگی برای شهدا
#شهیدانه
سوریہبودوخیلۍدلتنگشبودم..
بهشگفتم: کاشکاریکنۍکہفقط
یکۍدوروزبرگردۍ..?
.
باخندهگفت: دارممیامپیشتخانم✋?
گفتم: ولـےمندارمجدۍمیگم..?
.
گفت: منمجدۍگفتم! دارممیام
پیشتخانم!?حالایاباپاۍخودم
یاروۍدستمردم! :))
.
حرفشدرستبود،
رویدستمردماومد..?
.
شهید_حسین_هریری?
- -?شبتون شهدایی و مملو از دلتنگی برای شهدا ?
#شهیدانه
#شهیدانه
#شهدا اینقدر مهربانند که
دست من و شما رو میگیرند و تو سفره
پربرکت #شهید و #شهادت دعوت میکنن…
مطمئنا کسی که #خالصانه
و با تمام وجود
بهشون #متوسل بشه
دست خالے بر نمیگرده
? #شهدا
?? #همیشه
??? #نگاهی
حاجحسینیکتا:
?حاجحسینیکتا:
اگهقاطیبشی…؛رفیقبشی…؛
دوستبشی باامامزمانخودمونیبشی…؛
بیریشهپیشهبشی…؛ بیخوردهشیشهبشی…؛
پشتِرودخونهیچهکنمچهکنمِزندگی رشتهیدلتدستِآقاباشه…؛ آقاعبورتمیده…خودِخودِآقا…
هرکهراصبحشهادتنیست، شاممرگهست
بهترین_الگو
#شهیدانه
#شهدا_بهترین_الگو
#سردار_شهید
#حجت_الاسلام_والمسلمین
#مصطفی_ردانی_پور
رفتم داخل .. به نگهبان گفتم با
فرمانده تون کار دارم ..
گفت الان ساعت ۱۱ هست و ملاقاتی قبول نمی کنن
رفتم در اتاقش رو زدم ..رفتم داخل
روی سجاده نشسته بود و داشت ذکر میگفت ..
چشماش سرخ بود و خیس اشک .
رنگ به رو نداشت . نگران شدم ..
گفتم مصطفی چیزی شده ؟ خبری شده ؟ کسی طوریش شده ؟
سرش رو انداخت پایین ، زل زد به مهرش و دانه های تسبیح رو یکی یکی رد میکرد ..
آهی کشید و گفت از ساعت ۱۱ تا ۱۲ رو مخصوص خدا گذاشتم ..
می شینم ، فکر می کنم و نگاه می کنم به کارهای خودم ..
از خودم می پرسم . مصطفی کارهایی که کردی برای خدا بوده یا برای دل خودت ؟
صداش بغض داشت ، بغضی که به زحمت نگهش داشته بود..
دلم به حال خودم سوخت ، من کجا و مصطفی کجا !!
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_شهدا
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#حسین_قُجه_ای
فرمانده گردان سلمان فارسی لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
حسین در کردستان فرمانده محور دزلی بود، همیشه کوملهها را زیر نظر داشت، آنان از حسین ضربههای زیادی خورده و برای همین هم برای سرش جایزه گذاشته بودند.
یک روز سر راه حسین کمین گذاشتند. او پیاده بود، وقتی متوجه کمین کوملهها شد، سریع روی زمین دراز کشید و سینه خیز و خیلی آهسته خودش را به پشت کمین کشید و فردی را که در کمینش بود به اسارت درمیآورد.
به او گفت: حالا من با تو چکار کنم؟
کومله در جواب گفت: نمیدانم، من اسیر شما هستم.
حسین گفت: اگر من اسیر بودم، با من چه میکردی؟
کومله گفت: تو را تحویل دوستانم میدادم و ۲۰هزار تومان جایزه میگرفتم.
حسین گفت: اما من تو را آزاد میکنم. سپس اسلحه او را گرفته و آزادش کرد.
آن شخص، فردای آن روز حدود ۳۰ نفر از کوملهها را پیش حسین آورد و تسلیم کرد، آنها همه از یاران حسین در جنگ تحمیلی شدند.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو