آخرین شنبه
?آخرین شنبه
?تیر ماهـتون عالی
? و سرشاراز آرامش
?امـروز برای
?تک تکون از خدا میخوام
?لحظه هایی شیرین
?دنیایی آرام و
?یه زندگی صمیمی
?آرزوی من برای شماست
? سلام ?روزتون بخیرو خوشی
#سلام_مولا_جانم
#سلام_مولا_جانم ❤️
? بیا گـل نرگس جهان جای توست
? دو صد ترانه به لبها، همه برای توست
? بیا گل نرگس به جان تشنه عشق
? دعا دعای ظهور است و همه برای توست
#سلام_آرامش_دلهای_منتظر ✋☺️
? اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليّٖكَ الْفَرَج ?
#سلام_مولا_جانم
#سلام_مولا_جانم ❤️
? بیا گـل نرگس جهان جای توست
? دو صد ترانه به لبها، همه برای توست
? بیا گل نرگس به جان تشنه عشق
? دعا دعای ظهور است و همه برای توست
#سلام_آرامش_دلهای_منتظر ✋☺️
? اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليّٖكَ الْفَرَج ?
خدای مهرباااااانم سلاااام
?????
✨ خدای مهرباااااانم سلاااام???
?دلم را به مهرت
✨به عشقت
?به شناختت
✨به عظمت مهربانیت
?به امیدی که برایم میسازی
✨به راهی که نشانم میدهی
?به وقتی که دستهایم
✨را در تاریکی میگیری
?قرص کردهام
✨به نگاهت تکیه کردهام
?میدانم هیچگاه تنهایم نمیگذاری
???????
خدای مهرباااااانم سلاااام
?????
✨ خدای مهرباااااانم سلاااام???
?دلم را به مهرت
✨به عشقت
?به شناختت
✨به عظمت مهربانیت
?به امیدی که برایم میسازی
✨به راهی که نشانم میدهی
?به وقتی که دستهایم
✨را در تاریکی میگیری
?قرص کردهام
✨به نگاهت تکیه کردهام
?میدانم هیچگاه تنهایم نمیگذاری
???????
زندگی عاشقانه ی مذهبی#قسمت_بیست_و_پنجم
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️
#شهید_امین_کریمی
#به_روایت_همسر
#قسمت_بیست_و_پنجم
#باشنیدن_نام_سوریه_ازحال_رفتم
انگار داشتیم کَل کَل میکردیم!
نمیدانم غَرَضَش از این حرفها چه بود. وسط حرفها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند گفت : راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد!؟
صدایم شکل فریاد گرفته بود.
داد زدم : آنتن هم نمیدهد! تو واقعاً ۱۵ روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد؟
گفت : آره، اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش…
دلم شور میزد.
گفتم : امین انگار یک جای کار میلنگد.جان زهرا کجا میخواهی بروی؟
گفت : اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همش ناراحتی میکنی.
دلم ریخت…
گفتم : امین، سوریه میروی؟ میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است.
گفت : ناراحت نشویها، بله!
کاملاً یادم است که بیهوش شدم.
شاید بیش از نیم ساعت.
امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود.
تا به هوش آمدم ،
گفت : بهتر شدی؟
تا کلمه ی سوریه یادم آمد، دوباره حالم بد شد.
گفتم :امین داری میروی؟ واقعاً بدون رضایت من میروی؟
گفت : زهرا نمی توانم به تو دروغ بگویم. بیا تو هم مرا با رضایت از زیر قرآن رد کن…
حس التماس داشتم ،
گفتم : امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام. تو میدانی نفسم به نفس تو بند است…
گفت : آره میدانم.
گفتم : پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟؟
ادامه_دارد…