#سلام_امام_زمانم
#سلام_امام_زمانم?
برات وصل امضاء می شد ای کاش
گره از کار دل وا می شد ای کاش
برای دیدنت ای حضرت اشک
دو چشمانم چو دریا میشد ای کاش
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_زمانم
#سلام_امام_زمانم?
برات وصل امضاء می شد ای کاش
گره از کار دل وا می شد ای کاش
برای دیدنت ای حضرت اشک
دو چشمانم چو دریا میشد ای کاش
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#جانم_مولا_حسن_ع
#جانم_مولا_حسن_ع
مــن دگــر تـرس ندارم زشـب اول قــبر
چون پناه دل من در شب اول حسن است
#دوشنبه_های_امام_حسنی ?
#جانم_مولا_حسن_ع
#جانم_مولا_حسن_ع
مــن دگــر تـرس ندارم زشـب اول قــبر
چون پناه دل من در شب اول حسن است
#دوشنبه_های_امام_حسنی ?
زندگی عاشقانه ی مذهبی#قسمت_یازدهم
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️
#شهید_امین_کریمی
#به_روایت_همسر
#قسمت_یازدهم
#کیف_سنگین_عروس!
امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد، میگفت :سنگین است!!
یادم است در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود.
آن قدر این کار را ادامه داد که فیلم بردار شاکی شد و گفت:
آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید. شما داماد هستید!
امین به او گفت :آخر کیفش سنگین است.
فیلمبردار با عصبانیت گفت:
این کیف که دیگر سنگینی ندارد!!
بعدها هرکس زندگی خصوصی ما را میدید برایش سخت بود باور کند مردی با اینهمه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد.
امین همیشه میگفت:
مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش.
موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم، خودش با محبت مرا در اسارت خودش درآورده بود. واقعا سیاست داشت در مهربانی اش.
#ادامه_ی_داستان
زندگی عاشقانه ی مذهبی#قسمت_یازدهم
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️
#شهید_امین_کریمی
#به_روایت_همسر
#قسمت_یازدهم
#کیف_سنگین_عروس!
امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد، میگفت :سنگین است!!
یادم است در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود.
آن قدر این کار را ادامه داد که فیلم بردار شاکی شد و گفت:
آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید. شما داماد هستید!
امین به او گفت :آخر کیفش سنگین است.
فیلمبردار با عصبانیت گفت:
این کیف که دیگر سنگینی ندارد!!
بعدها هرکس زندگی خصوصی ما را میدید برایش سخت بود باور کند مردی با اینهمه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد.
امین همیشه میگفت:
مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش.
موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم، خودش با محبت مرا در اسارت خودش درآورده بود. واقعا سیاست داشت در مهربانی اش.
#ادامه_ی_داستان