#روز_بزرگداشت_احمد_بن_موسی_شاهچراغ
#روز_بزرگداشت_احمد_بن_موسی_شاهچراغ
از عشق، به سینه درد و داغی داری
از پرتو معرفت، چراغی داری
چشم تو به نور عشق روشن، شیراز !
چون در دل خویش، چلچراغی داری
شاعر: رضا اسماعیلی
#روز_بزرگداشت_احمد_بن_موسی_شاهچراغ
#روز_بزرگداشت_احمد_بن_موسی_شاهچراغ
از عشق، به سینه درد و داغی داری
از پرتو معرفت، چراغی داری
چشم تو به نور عشق روشن، شیراز !
چون در دل خویش، چلچراغی داری
شاعر: رضا اسماعیلی
#روز_بزرگداشت_احمد_بن_موسی_شاهچراغ
#روز_بزرگداشت_احمد_بن_موسی_شاهچراغ
از عشق، به سینه درد و داغی داری
از پرتو معرفت، چراغی داری
چشم تو به نور عشق روشن، شیراز !
چون در دل خویش، چلچراغی داری
شاعر: رضا اسماعیلی
#روز_بزرگداشت_احمد_بن_موسی_شاهچراغ
#روز_بزرگداشت_احمد_بن_موسی_شاهچراغ
از عشق، به سینه درد و داغی داری
از پرتو معرفت، چراغی داری
چشم تو به نور عشق روشن، شیراز !
چون در دل خویش، چلچراغی داری
شاعر: رضا اسماعیلی
#روز_بزرگداشت_احمد_بن_موسی_شاهچراغ
#روز_بزرگداشت_احمد_بن_موسی_شاهچراغ
از عشق، به سینه درد و داغی داری
از پرتو معرفت، چراغی داری
چشم تو به نور عشق روشن، شیراز !
چون در دل خویش، چلچراغی داری
شاعر: رضا اسماعیلی
حکایتی زیبا و تاثیر گذار از شیخ حسین انصاریان
بِسْمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ
نَبِّئْ عِبَادِىٓ أَنِّىٓ أَنَا ٱلْغَفُورُ ٱلرَّحِيمُ
به بندگان من خبر ده که منم آمرزنده مهربان.
✅حکایتی زیبا و تاثیر گذار از شیخ حسین انصاریان
✍️روزی حضرت موسی(ع) روبه درگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود بارالها می خواهم بدترین بنده ات را ببینم ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است.حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت، پدری با فرزندش اولین کسانی بودند که از در شهر خارج شدند. حضرت موسی گفت: این بیچاره خبر ندارد که بدترین خلق خداست، پس از بازگشت رو به درگاه خدا کرد و پس از سپاس از خدا به خاطر اجابت خواسته اش عرضه داشت: بار الها حال می خواهم بهترین بنده ات راببینم.
ندا آمد:آخر شب به در ورودی شهر برو و آخرین نفری که وارد شهر شد بهترین بنده ی من است.
هنگام شب موسی(ع) به در ورودی شهر رفت و دید آخرین نفر همان پدر با فرزندش است! رو به درگاه خدا کرد و گفت: خداوندا چگونه ممکن است بدترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد؟ندا آمد ای موسی این بنده که هنگام صبح از در ورودی شهر خارج شد بدترین بنده من بود، اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم اطراف شهر افتاد از پدرش پرسید: پدر! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟
پدر پاسخ داد: آسمانها. فرزند پرسید: بزرگتر از آسمانها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: فرزندم گناهان پدرت از آسمانها نیز بزرگتر است.
فرزند پرسید: بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود به ناگاه بغضش ترکید و گفت : عزیزم مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست بزرگتر است.