چگونه بدانیم خدا از ما راضی است؟
?چگونه بدانیم خدا از ما راضی است؟
اگر میخواهی بدانی خدا از تو راضی است یا نه، به دلت مراجعه كن! ببین در زندگی از خدا راضی هستی؟ اگر راضی هستی؛ بدان كه خدا هم از تو راضی است و اگر در گوشه دلت از خدا ناراضی هستی. متوجه باش كه خدا هم از تو ناراضی است.
?خداوند از سه گروہ تعجب میكند.
۱. كسی كه نماز میخواند و میداند
مقابل چه خدایی ایستادہ است، ولی
در نماز حضور قلب ندارد و حواسش
به نماز نیست.
۲. كسی كه عمری است روزی خدا را
میخورد و غصه روزی فردا را دارد.
۳. كسی که میخندد در حالی كه نمیداند
خدا از او راضی هست یا نه!
#علم_امام_علی_ع_در_هزار #چهارصد_سال_پیش
#علم_امام_علی_ع_در_هزار
#چهارصد_سال_پیش
هنگامی که امام عليه السلام درباره ستارگان و حرکت آنها سخن می گوید، برای هر ستاره دو حرکت را ذکر کرده اند، آنگاه این دو حرکت را به حرکت کردن مورچه بر روی سنگ آسیاب به سمت چپ و حرکت سنگ به سمت راست تشبیه کرده اند.
در چنین صورتی سنگ به جانب راست می گردد و مورچه با اینکه با سنگ می گردد اما خود نیز به جانب مخالف و از راست به چپ می گردد.
از سخن و مثال امام عليه السلام . می توان به حرکت «وضعی» و انتقالی» و جهت حرکت ستارگان پی برد.
البته امام عليه السلام در این بخش و بسیاری از قسمتهای دیگر مفصلا بحث کرده اند و اگر دانشمندان متخصص هر رشته به گرد هم آیند و به بحث بنشینند بی شک دهها و صدها قانون حتی کشف نشده را در می یابند.
اما افسوس که بشر با بی اعتنایی به سخنان معصومین عليهم السلام بزرگترین ستم را بر خود روا می دارد.
دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر
#دوستانت_را_نزدیک_بدار_دشمنانت_را_نزدیکتر
چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد:
زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم؛ واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!
چرچیل می نویسد وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. اول گفتم یکی یکی میتوانم از پسشان بر بیایم. آنها را تنها گیر می آورم و حسابشان را میرسم اما بعد گفتم نه آنها دوباره با هم متحد میشوند و باز من را کتک می زنند. ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی پشت سر آنها حرکت کردم، آنها متوجه من نبودند. سر یک کوچه ی خلوت صدا زدم: هی بچه ها صبر کنید! بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند. من گفتم چطور است با هم دوست باشیم؟ بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آنها را خجالت زده کرده بود.
پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم. به واسطه ی دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب می بردند و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرات نمی کرد با من بحث کند.
روزی قضیه را به پدرم گفتم. پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو. اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر
#دوستانت_را_نزدیک_بدار_دشمنانت_را_نزدیکتر
#دوستانت_را_نزدیک_بدار_دشمنانت_را_نزدیکتر
چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد:
زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم؛ واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!
چرچیل می نویسد وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. اول گفتم یکی یکی میتوانم از پسشان بر بیایم. آنها را تنها گیر می آورم و حسابشان را میرسم اما بعد گفتم نه آنها دوباره با هم متحد میشوند و باز من را کتک می زنند. ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی پشت سر آنها حرکت کردم، آنها متوجه من نبودند. سر یک کوچه ی خلوت صدا زدم: هی بچه ها صبر کنید! بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند. من گفتم چطور است با هم دوست باشیم؟ بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آنها را خجالت زده کرده بود.
پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم. به واسطه ی دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب می بردند و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرات نمی کرد با من بحث کند.
روزی قضیه را به پدرم گفتم. پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو. اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر
امام سجّاد عليه السلام:
#حدیث_روز
?امام سجّاد عليه السلام:
✅زبانت را نگه دار تا برادرانت را نگه دارى
احفَظْ علَيكَ لسانَكَ تَمْلِكْ بهِ إخوانَكَ
?ميزان الحكمه جلد1 صفحه 71
〰️➿〰️➿〰️➿〰️➿〰️➿〰️
?امام باقر عليه السلام:
✅چيزى عطا مكن براى اينكه در قبال آن مقدار بيشترى طلب كنى
لا تُعطي العَطيَّةَ تَلتَمِسُ أكثَرَ مِنها
?ميزان الحكمه جلد12 صفحه371
〰️➿〰️➿〰️➿〰️➿〰️➿〰️
?امام صادق ع
✅هر كس به تو بى احترامى كرد، خودت را در مرتبه او قرار مده.
?ميزان الحكمه ج۱۰ ص۱۶۴
#شبتون_شهدایی
محمودرضا میگفت :
جنگ در #سوریه که تمام بشود ،
میرویم عراق بجنگیم ؛
جنگیدن در #کربلا حال دیگری دارد…
#شب_زیارتی_ارباب
#یاد_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی ?
#زیارت_مجازی
#شبتون_شهدایی