#لبخندهای_خاکی #شوخ_طبعیها #طنز
#طنـــــز_جبھـــــہ
? لگد بر یزید!
بعد از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا میدادیم. او اصرار داشت عبارتی بگوئیم که تا حالا کسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد.? یکی میگفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر یزید»
?دیگری میگفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر صدام»
?اما از همه بامزه تر عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر یزید» بود که برای همه بسیار جالب بود.??
#لبخندهای_خاکی
#شوخ_طبعیها
#طنز
#طنـــــز_جبھـــــہ
#طنـــــز_جبھـــــہ
? لگد بر یزید!
بعد از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا میدادیم. او اصرار داشت عبارتی بگوئیم که تا حالا کسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد.? یکی میگفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر یزید»
?دیگری میگفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر صدام»
?اما از همه بامزه تر عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر یزید» بود که برای همه بسیار جالب بود.??
#لبخندهای_خاکی
#شوخ_طبعیها
#طنز
رفع سریع جوش
#زیبایی
✅رفع سریع جوش?
برای از بین بردن فـوری جوش کافیست یک #پیاز و یا #سیر خام را برش زده و کمی از عصاره آن را بروی جوش بمالید
این کار را شب قبل از خواب انجام دهید و تا صبح نشویید.
#هدایت_تا_شهادت #اللهم_الرزقنا_شهادت
#شهیـــــدانہ
بوی یـــــاس و سیـــب
تا خط مقـــدم میرسد
میرسد بوی شهــــادت
پشت سنــــگر صبـر کن
خاک و دریـــا و کشورم
بــــوی بـــــرادر میدهد
چون نسیـم آرام میآید۷
بــــــرادر، صبــــر کـــــن
#هدایت_تا_شهادت
#اللهم_الرزقنا_شهادت
#شهیـــــدانہ
#شهیـــــدانہ
? معـادلات زندگی را
با منحنیِ ایمـان و ایثار
بہ پیش بردند
و نقطہ پرگار عشـقشان را
بر مدار #شهـادت چرخاندند
و چہ خوب مهـندسی ڪردند
دو روز دنیا را..
#شهـدای_مهـندس
#دفاعمقدس_تا_مدافعانحرم
#یاد_شهدا_با_صلوات
#خاطراٺ_مانـــــدگار
???
#خاطراٺ_مانـــــدگار
?مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم، شور و اشتیاق عجیبی داشت و تأکید میکرد که به حرفش گوش بدهم، با انگشت اشاره کرد و گفت: وقتی شهید شدم مرا آنجا دفن کنید.
?من که باورم نمیشد، حرفش را جدی نگرفتم، نمیدانستم که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط میشوم.
?حدود ساعات دو تا سه نصفه شب خواب عجیبی دیدم، خانه مان نورانی شده بود و من به دنبال منبع نور بودم.
دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانه ام شده اند.
همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند روی سرشان دست در گردن یکدیگر به هم لبخند می زنند.
?مات، نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم هست.
?آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش، محمدرضا پیش ماست.
?آن شب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم. بعدها گفتند همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمدرضا و بقیه شهدا روی زمین نشست.
راوی ? مادرشهید
▫️مدافـــــع حـــــرم▫️
#شهید_محمدرضـــــا_دهقـــــان?