از متوسلیان به مردم :
? از متوسلیان به مردم :
?ما با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد ؛
هر کس مرد این راه است ، بسمالله !
هر کس نیست ، خداحافظ …
از متوسلیان به مردم :
? از متوسلیان به مردم :
?ما با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد ؛
هر کس مرد این راه است ، بسمالله !
هر کس نیست ، خداحافظ …
روایت ایثار
#خاطرات_شهدا?
روایت ایثار ?
? شهیدی که امام زمان(عج) پیکرش را در قبر تحویل گرفتند
?☘?☘
#شهید_عبدالحمید_حسینی
?خواهر شهید تعریف می کرد:
?وقتی بچه بود دور حوض خانه می چرخید و بازی می کرد، می گفت:
من علی اصغرم….
من تشنه هستم…
من تیر به گلویم می خورد و تشنه شهید می شوم….
?بازی بچگانه در بزرگی تکرار می شود و وقتی ایشان در سن ۱۹ سالگی در جبهه در مرحله ی دوم عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر با لب تشنه در حالیکه تب داشتند تیر به حنجرشان می خورد و شهید می شود…
?☘?☘
?به ما وصیت کرده بود که شب به خاک سپرده شود…
مادرم خیلی برافروخته شدند و گفتند:
اولا خدا نکند، دوما چرا شب؟!
مگر تو اعدامی هستی؟!
گفتند: نه….
مگر حضرت زهرا(س) اعدامی بودند؟!
مگر حضرت علی(ع) اعدامی بودند؟!
آن ها هم شب به خاک سپرده شدند…
من می خواهم تداعی غربت علی(ع) و زهرا(س) را در مراسمم شما ببینید….
?به آیت الله دستغیب و چند نفر دیگر هم سپرده بود که من را شب دفن کنید و فقط همین چند نفر در مراسم من باشند…
?وقتی که خبر شهادتش را آوردند، بنا به وصیتش همان مراسم را که برای همه ی شهدا باشکوه در روز انجام می دادند برای او در شب انجام دادند…
?☘?☘
?تابوت را از مسجد حرکت دادند… عبدالحمید هیکل درشت و قد بلند و رشیدی داشت و طبیعتا باید تابوتش خیلی سنگین می بود، اما همه ی کسانی که زیر تابوت بودند، گفتند که تابوت هیچ سنگینی ای بر دوششان نداشته گویی تابوت پرواز می کرد و جلو می رفت…
?بعد از آن هم که جسد را از داخل تابوت بلند کردند و به دست حاج آقا دستغیب و پدرم که داخل قبر بودند، بدهند بچه ها باز سنگینی ای حس نمی کردند و هر کدام فکر می کردند سنگینی جسد روی دست دیگری است…
در حالیکه روی دست هیچ کدام سنگینی ای نبوده…
?☘?☘
?بعدا که جسد را به حاج آقا و پدرم می دهند(حاج آقا قسمت سر بودند و پدرم قسمت پا)
این دو نفر هم سنگینی ای حس نمی کنند گویی جسد خودش داخل قبر می شود و خود صورت به سمت قبله برمی گردد….!!
?پدرم فقط یک بار این مسئله را بیان کردند که:
گویی به جز من و حاج آقا شخص دیگری هم داخل قبر بود که ما حسش می کردیم ولی او را نمی دیدیم…
یکی از همان برادر ها که در آن جمع بوده شروع میکند بلند بلند گریه کردن و می گوید که من دیدم که آقا امام زمان(عج) عبدالحمید را در خاک گذاشتند…!!
همسر شهید:
همسر شهید:
زمان حضور در سوریه محمدرضا خواب میبیند که، «خانمی با چهرهای نورانی محمدرضا را فرا میخواند? و میگوید، آمدهام تا شما را خدمت پسرم حسین (ع) ببرم?.
محمدرضا با گریه نام ایشان را میپرسد و آن خانم خود را دختر پیامبر (ص) معرفی میکند.»?
برشی از کتاب #اسم_تو_مصطفاست
برشی از کتاب #اسم_تو_مصطفاست
❣می گفتی : 《تو بچه ی شمالِ بارون دیده کجا سمیه خانم و منِ بچه ی جنوبِ آفتاب دیده کجا؟
❣قلیه ماهی و خورشت بامیه و ماهی هَشوُ و فلافل کجا، میرزاقاسمی و فسنجون ترش و کاله کباب و ماهی شکم پر کجا؟
❣ولی قدرتِ خدا رو ببین! تو با چه #لذتی قلیه ماهی و ماهی هشو می خوری و من میرزاقاسمی و فسنجون ترش! این نشونه ی این نیست که #روحِ ما به قواره یِ جسمِ همدیگه س ؟ نشونه ی این نیست که از روزِ اول نافِ ما رو به نام هم بریدن؟ 》
آخرین کتابِ سالِ ۹۷ ?♥️
به شیرینی و دلنشینیِ کتابِ #یادت_باشد
#شهید_مصطفی_صدرزاده?
#شهید_مدافع_حرم
آیتالله فاطمینیا:
آیتالله فاطمینیا:
فرد وارد بازار قیامت می شود، فکر می کند خبری است. تعجب می کند؛ خدایا پس چه شد؟ نماز ها، عمره ها؟ می گویند تو دل شکستی. ریا کردی. زهر زبان ریختی.
جوان عزیز اگر عروج می خواهی، می خواهی به جایی برسی از خانه خودتان شروع کن! دل خواهرت را شکستی. برو درستش کن. دل مادر و پدر را شکستی. از خانه شروع کنید.