#آثارگناه
#تلنگر
#آثارگناه
✳️ امام صادق (ع) :
✅✅ هيچ رگي نزند و پائي به سنگ نخورد و سر درد و مرضي پيش نيايدمگر به جهت گناهي که انسان مرتکب شده است.
?? و براي همين است که خداي عزوجل در قرآن ميفرمايد:
?➖➖?➖➖?
? هر مصيبتي که به شما مي رسد براي کاري است که به دست خود کرده ايد
? و خدا از بسياري ( از معصيت ها ) هم گذشت ميکند.
? #سوره_شوري_آيه٣٠ ?
?➖➖?➖➖?
✳️ امام (ع) فرمودند :
?? آنچه خدا از آن مي گذرد از آنچه از آن مواخذه ميکند بيشتر است.
?? شرح: يعني آن گناهاني که خدا از آن ميگذرد بيشتر است از آن گناهاني که خدا بوسيله آن گناه عذاب ميکند.
?پیوست :
?? مجازات کردن در همین دنیا،نشانه لطف و رحمت خداوند به بندگانش هست که با مجازاتهای دنیایی مارا تنبیه و گناهانمان را ذوب میکند تا بار پرونده برای قیامت سنگین نباشد.
? اصول كافي ج٣ص٣٧٠
#قصه_گویی #داستان_کودکانه_امام_جوادع
#قصه_گویی
#داستان_کودکانه_امام_جوادع
????????????
مامون سوار بر اسب بود. همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند.
عضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد.
مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد. آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند. چند تا از بچه محل توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها جواد هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد.
یکی از بچه ها با ترس گفت: وای خلیفه، خلیفه دارد می آید.
چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما جواد بدون ترس سر جای خود ایستاد.
مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید: تو چرا با دیگران فرار نکردی؟
?????????????
جواد با اعتماد به نفس گفت: من که گناهی نکرده ام که لازم باشد فرار کنم.
با این حرف جواد، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت و گفت: خواب
جواد گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی.
مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟
جواد گفت: من محمد پسر علی پسر موسی جعفر پسر محمد پسر علی هستم.
#قصه_گویی #داستان_کودکانه_امام_جوادع
#قصه_گویی
#داستان_کودکانه_امام_جوادع
????????????
مامون سوار بر اسب بود. همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند.
عضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد.
مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد. آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند. چند تا از بچه محل توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها جواد هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد.
یکی از بچه ها با ترس گفت: وای خلیفه، خلیفه دارد می آید.
چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما جواد بدون ترس سر جای خود ایستاد.
مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید: تو چرا با دیگران فرار نکردی؟
?????????????
جواد با اعتماد به نفس گفت: من که گناهی نکرده ام که لازم باشد فرار کنم.
با این حرف جواد، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت و گفت: خواب
جواد گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی.
مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟
جواد گفت: من محمد پسر علی پسر موسی جعفر پسر محمد پسر علی هستم.
#قصه_گویی #داستان_کودکانه_امام_جوادع
#قصه_گویی
#داستان_کودکانه_امام_جوادع
????????????
مامون سوار بر اسب بود. همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند.
عضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد.
مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد. آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند. چند تا از بچه محل توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها جواد هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد.
یکی از بچه ها با ترس گفت: وای خلیفه، خلیفه دارد می آید.
چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما جواد بدون ترس سر جای خود ایستاد.
مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید: تو چرا با دیگران فرار نکردی؟
?????????????
جواد با اعتماد به نفس گفت: من که گناهی نکرده ام که لازم باشد فرار کنم.
با این حرف جواد، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت و گفت: خواب
جواد گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی.
مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟
جواد گفت: من محمد پسر علی پسر موسی جعفر پسر محمد پسر علی هستم.
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
?اولین برنامه ی #فرهنگی که بعد از فرمانده شدنش توی مسجد گرفت، نمایشگاه #دفاع_مقدس بود.
?یه روز بهم گفت: میخوام تو حیاط، نمایشگاه درست کنم.
منم گفتم باشه ولی فکرنکنم بشه. آخه فضا جوری بود که نمی شد کار کنیم.
گفت: “کار شهدا رو زمین نمیمونه"?
?فردای اون روز شروع کردیم به کار.
اولش هیچ کس #باور نمی کرد تو فضای حیاط مسجد بشه اینقدر قشنگ کار کرد. ولی بعدش همه #متعجب بودن.
?یادمه یکی از فرماندهان سپاه اومد برای سر زدن.
واقعا لذت برد از این همه پشت کار و گفت واقعا #زحمت کشیدین و کارتون قابل تحسینه
?یه کار #قشنگی که انجام داد این بود که تو نمایشگاه دفاع مقدس یه جایی که خیلی دید داشت، عکس #شهدای_مدافع_حرم که رفیقاش بودن رو زده بود.
#شهید_بیضایی
#شهید_خلیلی
?از جیب خودش تمام خرج نمایشگاه رو داد. بدون اینکه به کسی بگه …?
?زمان بازدید از نمایشگاه که شد با عجله اومد تو حیاط گفت بریم.
گفتم علی کجا؟
گفت: بریم به #خانواده_شهدا سر بزنیم.
?با چند نفر از ریش سفیدای محل به تک تک خانواده شهدا سر زد. خانواده هاشون خیلی #خوشحال شده بودن
?یاد اون موقع ها میفتم میگم واقعا علی برا #شهدا از جون گذاشت
که اسمونی شد ❤️
#شهید_مدافع_حرم_علی_امرایی
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
?اولین برنامه ی #فرهنگی که بعد از فرمانده شدنش توی مسجد گرفت، نمایشگاه #دفاع_مقدس بود.
?یه روز بهم گفت: میخوام تو حیاط، نمایشگاه درست کنم.
منم گفتم باشه ولی فکرنکنم بشه. آخه فضا جوری بود که نمی شد کار کنیم.
گفت: “کار شهدا رو زمین نمیمونه"?
?فردای اون روز شروع کردیم به کار.
اولش هیچ کس #باور نمی کرد تو فضای حیاط مسجد بشه اینقدر قشنگ کار کرد. ولی بعدش همه #متعجب بودن.
?یادمه یکی از فرماندهان سپاه اومد برای سر زدن.
واقعا لذت برد از این همه پشت کار و گفت واقعا #زحمت کشیدین و کارتون قابل تحسینه
?یه کار #قشنگی که انجام داد این بود که تو نمایشگاه دفاع مقدس یه جایی که خیلی دید داشت، عکس #شهدای_مدافع_حرم که رفیقاش بودن رو زده بود.
#شهید_بیضایی
#شهید_خلیلی
?از جیب خودش تمام خرج نمایشگاه رو داد. بدون اینکه به کسی بگه …?
?زمان بازدید از نمایشگاه که شد با عجله اومد تو حیاط گفت بریم.
گفتم علی کجا؟
گفت: بریم به #خانواده_شهدا سر بزنیم.
?با چند نفر از ریش سفیدای محل به تک تک خانواده شهدا سر زد. خانواده هاشون خیلی #خوشحال شده بودن
?یاد اون موقع ها میفتم میگم واقعا علی برا #شهدا از جون گذاشت
که اسمونی شد ❤️
#شهید_مدافع_حرم_علی_امرایی