#نــوروز
»
? #حــدیثامـــروز
❤️قال امام صــادق علیه السلام:
هیچ #نــوروزی نیست مگر آن ڪه
ما در آن روز منتظر فـــرج قائم آل
محمد(ص) هستیم چرا ڪه نوروز
از روزهای ما و شــــــیعیان ماست.
?مستدرڪ الوسائل ج ۶ ص ۳۵۲
پيامبر صلي الله عليه و آله :
?پيامبر صلي الله عليه و آله :
?✨اگر مى توانيد هر روز را نوروز كنيد ؛ يعنى در راه خدا به يكديگر هديه بدهيد و با يكديگر پيوند داشته باشيد .
?دعائم الإسلام ، ج 2 ، ص 326
پيامبر صلي الله عليه و آله :
?پيامبر صلي الله عليه و آله :
?✨اگر مى توانيد هر روز را نوروز كنيد ؛ يعنى در راه خدا به يكديگر هديه بدهيد و با يكديگر پيوند داشته باشيد .
?دعائم الإسلام ، ج 2 ، ص 326
#تلنگر
#تلنگر
یک شب مهمون داشتیم،
کفش ها توی حیاط جفت شده بود،
همشون مرتب بودن به جز یک کفش که پاشنه هاش خوابونده شده بود !
هرکس میخواست بیاد تو حیاط اون کفش ها رو میپوشید ،
میدونی چرا؟
چون پاشنه هاش خوابونده شده بود !
یه کم که فکر کردم دیدم بعضی از ما آدم ها مثل همین کفش های پاشنه خوابونده هستیم ،
برامون مهم نیست کی سوارمون میشه !
یادت باشه که اگر سر خم کنی،
اگر خودت به خودت احترام نذاری،
اگر ضعیف باشی، همه میخوان ازت سواری بگیرن و کسی هم بهت احترام نمیذاره !
کفشِ پاشنه خوابونده نباش
کفشِ پاشنه خوابونده نباش
#تلنگر
یک شب مهمون داشتیم،
کفش ها توی حیاط جفت شده بود،
همشون مرتب بودن به جز یک کفش که پاشنه هاش خوابونده شده بود !
هرکس میخواست بیاد تو حیاط اون کفش ها رو میپوشید ،
میدونی چرا؟
چون پاشنه هاش خوابونده شده بود !
یه کم که فکر کردم دیدم بعضی از ما آدم ها مثل همین کفش های پاشنه خوابونده هستیم ،
برامون مهم نیست کی سوارمون میشه !
یادت باشه که اگر سر خم کنی،
اگر خودت به خودت احترام نذاری،
اگر ضعیف باشی، همه میخوان ازت سواری بگیرن و کسی هم بهت احترام نمیذاره !
کفشِ پاشنه خوابونده نباش
#یڪ_داستان_یڪ_پند
#یڪ_داستان_یڪ_پند
❣پـیرمـردۍ با پـسر و عـروس و نوه اش زندگے میڪرد…
او دستانـش می لرزید و چـشمانش خـوب نمیدید و به سختے می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شڪست…
پـسر و عـروس از این ڪثیف ڪاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ ڪاری بڪنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد…
?آنها یڪ میز ڪوچڪ در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایۍ آنـجا غذا بخورد. بعد از این ڪه یڪ بـشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شڪست دیگر مجبور بود غذایش را در ڪاسه چوبی بخورد، هروقت هم خـانواده او را سرزنش میڪردند پدر بزرگ فقط اشڪ میریخت و هیچ نمیگفت…
?یڪ روز عصر قبل از شـام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد ڪه داشت با چند تڪه چوب بازی میڪرد. پدر روبه او ڪرد و گفت: پسرم دارے چی درست میڪنی؟ پـسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان ڪاسه های چوبی درست میڪنم ڪه وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!
•••یادمان بماند ڪه:
“زمین گرد است…"•••