#شهیدانه
? آخرین سخنرانی حاج #احمد_متوسلیان
ما ثابت مىکنیم که خون ما باعث خواهد شد که سرزمینهاى مقدس اسلامى از دست امپریالیزم آمریکا و این رژیم غاصب و فاسد صهیونیستى آزاد بشود.
#شهیدانه
?????????
رهبر معظم انقلاب:
? امروز ۱۴ تیرماه، سالروز اسارت سردار جاویدنشان حاج احمد متوسّلیان به دست مزدوران اسرائیل جنایتکار است
✍? رهبر معظم انقلاب:
«ما منتظریم که آقای حاج احمد متوسّلیان انشاءالله بیاید؛ نگویید شهید، ما که خبر نداریم از شهادت ایشان. خداوند انشاءالله که فرزند شما را -هرجا که هست، هرجور که هست- مشمول لطف و فضل خودش قرار بدهد. ما که آرزو میکنیم انشاءالله خداوند این جوان مؤمن و صالح را برگرداند. بله، آقای حاج احمد متوسّلیان با همین آقای حاج همّت هم دوست و رفیق و همکار بودند؛ خداوند انشاءالله همهشان را مشمول لطف خودش قرار بدهد».
? بیانات در دیدار جمعی از خانوادههای شهدای سپاه ۱۳۷۵/۹/۲۵
ﻛﻴﻨﻪ ﻫﺎﻯ پنهان
?ﻛﻴﻨﻪ ﻫﺎﻯ پنهان ?
?امیر المؤمنین ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻣﻰ فرمایند?
ﺭﻭﺯﻯ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ صلی الله علیه وآله وسلم ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺮا در ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﻰ ﺍﺯ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎﻯ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﻣﻰ ﺭﻓﺘﻴﻢ. ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﺎﻏﻰ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ. ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ الله ! ﺍﻳﻦ ﺑﺎﻍ ﭼﻪ ﺯﻳﺒﺎ ست! ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺎﻏﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﺍﻯ ﺗﻮ ﻣﻬﻴّﺎ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺯﻳﺒﺎﺗﺮ ﺍﺳﺖ. ﺳﭙﺲ ﻗﺪﻡ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺭﺳﻴﺪﻳﻢ، ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﻯ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺧﺪﺍ، ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ وسلم ﺍﻳﻦ ﺑﺎﻍ ﻧﻴﺰ ﺯﻳﺒﺎ ست ! ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺎﻍ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻳﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺯ ﻫﻔﺖ ﺑﺎﻍ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺨﻦ ﭘﻴﺸﻴﻦ ﺭﺍ ﻭ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ
ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻛﺮدند ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪﻳﻢ ?
ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ وسلم ﻣﺮﺍ ﺩﺭ آغوش ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺳﺨﺖ ﺑﮕﺮﻳﺴﺖ. ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ: ﺍﻯ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺧﺪﺍ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪوسلم ، ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ?
ﺍﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﮔﺮﻭﻫﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺗﻮ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺁﺷﻜﺎﺭ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻨﺪ ﻣﮕﺮ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﻜﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﺁﻳﺎ ﻣﻦ ﺑﺮ ﺳﻠﺎﻣﺖ ﺩﻳﻨﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﻠﻪ ﺩﺭ ﺳﻠﺎﻣﺖ ﺩﻳﻨﺖ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﻰ. ??????????
?ﭘﺮﺗﻮﻯ ﺍﺯ ﻓﻀﺎﺋﻞ ﺍﻣﻴﺮ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ، ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ، ﺹ: ۱۲۲?
ارزش ده بار خوندن رو هم داره از دست ندید
ارزش ده بار خوندن رو هم داره از دست ندید❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم…
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:
“من آدم زمختی هستم”
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه…
میوه داشتیم یا نه…
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .
پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی…!
زمخت نباشیم
کمی تفکر لطفاً
#تلنگرانه
کمی تفکر لطفاً??
از دنیا دل بریدن سخته وگرنه الان پشت اسم خیلیامون نوشته بودن « شهید » ??
پ.ن: عکس باز شود.
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#ڪݪام_شـھید
✅#ڪݪام_شـھید??
در روز قیامت . .
نہ دفتری ،نہ پُستی ،نہ مَقامی
و نہ ریاست و ثروتی ، بہ فریاد کسی نمی رسد ‼️
?آن چیزى کہ بہ فریاد انسان می رسد،
#اعمال صالحخودانساناست..
شهید مرتضی #حسینپور♥️