#سیره_شهدا
#سیره_شهدا ? ?
«در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلی کوپتر. دیدم ایشان مدام به ساعت شان نگاه می کند. علت را پرسیدم. گفت: موقع نماز است. همان لحظه به خلبان اشاره کرد که همین جا فرود بیاید تا نماز را در اول وقت بخوانیم. خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگر صلاح بدانید تا مقصد صبر کنیم. شهید صیاد گفت: اشکالی ندارد، ما باید همین جا نماز را بخوانیم. هلی کوپتر نشست. با آب قمقمه ای که داشت، وضو گرفتیم و نماز ظهر را همگی به امامت ایشان اقامه کردیم».
#شهید_علی_صیادشیرازی
راوی؛ همرزم شهید
#خاطرات_ناب_شهدا
#خاطرات_ناب_شهدا
?شهید برونسی نقل می کرد:
شب عملیات خوردیم به یک میدان مین.
یک گردان منتظر دستور من بود.
گشتیم شاید معبر عراقی ها را پیدا کنیم. پیدا نکردیم.
متوسل شدم به بی بی حضرت زهرا سلام الله علیها،
قلبم شکست. گریه ام گرفت. نمی دانم چند دقیقه گذشت.
یکدفعه گویی از اختیار خودم بیرون آمدم.
رفتم سراغ گردان. تو یک حال از خود بیخودی دستور برپا دادم، بعد هم دستور حمله.
بچه های اطلاعات داد و بیداد می کردند.
محمدرضا فداکار می گفت: آن شب حتی یک مین هم عمل نکرد.
چند روز بعد، سه تا از بچه ها گذرشان افتاده بود به همان میدان مین،
اولین نفر که پا می گذارد توش، یک مین عمل می کند و پاش قطع می شود!
بچه ها با سنگ و کلاه بقیه مین ها را امتحان کردند،
همه منفجر می شدند!
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#سیره_شهدا
#دمی_با_شهدا نگاهی احساسی و متفاوت
#شهید_سید_کمال_فاضلی
علمیات محرم مجروح شد، طوری که دکترا ازش قطع امید کرده بودند.
حضرت فاطمه (س) اومده بود به خوابش، فرموده بود:
«پسرم تو شفا گرفتی، بلند شو، فقط باید قول بدی که جبهه رو ترک نکنی!»
بعد از این خواب، سر از پا نمیشناخت، علمیات خیبر شد فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع) از بس ….
#دمی_با_شهدا
نگاهی احساسی و متفاوت
#دمی_با_شهدا نگاهی احساسی و متفاوت
#شهید_سید_کمال_فاضلی
علمیات محرم مجروح شد، طوری که دکترا ازش قطع امید کرده بودند.
حضرت فاطمه (س) اومده بود به خوابش، فرموده بود:
«پسرم تو شفا گرفتی، بلند شو، فقط باید قول بدی که جبهه رو ترک نکنی!»
بعد از این خواب، سر از پا نمیشناخت، علمیات خیبر شد فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع) از بس ….
#دمی_با_شهدا
نگاهی احساسی و متفاوت
#مادر...
#مادر…?
کم حرف میزد،سه تا پسرش شهید شده بودن…
پرسیدم مادر جان چند سالته؟؟!!
#گفت_هزار_سال…
خندیدم…?
گفت شوخی نمیکنم، ب اندازه هزار سال بهم سخت گذشت…
#صداش_میلرزید…?
#مادر...
#مادر…?
کم حرف میزد،سه تا پسرش شهید شده بودن…
پرسیدم مادر جان چند سالته؟؟!!
#گفت_هزار_سال…
خندیدم…?
گفت شوخی نمیکنم، ب اندازه هزار سال بهم سخت گذشت…
#صداش_میلرزید…?