#انتخاب_همسر
#انتخاب_همسر
?هرگز به مردی که در برابر والدینش جَسوره «بله» نگو! چون کسی که حرمت والدینش رو نگه نمیداره؛ قطعا قدر شما رو هم نمیدونه و حرمتتون رو حفظ نمیکنه…?
#از_شهدا_الگو_بگیریم
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
?| یک بار هم نشد حرمت موی سفیدم رو بشکنه یا بیسوادیِ ما رو به رخمون بکشه ?
هروقت وارد اتاق می شدم،
نیم خیز هم که شده، از جاش بلند می شد?
اگه بیست بار هم می رفتم و? میومدم بلند می شد
می گفتم : علی جان مگه من
غریبه ام؟
چرا به خودت زحمت می دی؟
می گفت : احترام به والدین دستور خداست.☝️
یک روز که توی خونه نبودم، از جبهه اومده بود?✌️
دیده بود یک مشت لباس نشسته گوشه ی حیاطِ، همه رو شسته بود و انداخته بود روی بند?
وقتی رسیدم بهش گفتم : الهی بمیرم برات، تو بایک دست چطوری این همه لباس رو شستی⁉️
گفت : اگه دو دست هم نداشتم بازهم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم و تو، زحمت شستن لباس هارو بکشی? |?
#شهید_علی_ماهانی
#از_شهدا_الگو_بگیریم
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
?| یک بار هم نشد حرمت موی سفیدم رو بشکنه یا بیسوادیِ ما رو به رخمون بکشه ?
هروقت وارد اتاق می شدم،
نیم خیز هم که شده، از جاش بلند می شد?
اگه بیست بار هم می رفتم و? میومدم بلند می شد
می گفتم : علی جان مگه من
غریبه ام؟
چرا به خودت زحمت می دی؟
می گفت : احترام به والدین دستور خداست.☝️
یک روز که توی خونه نبودم، از جبهه اومده بود?✌️
دیده بود یک مشت لباس نشسته گوشه ی حیاطِ، همه رو شسته بود و انداخته بود روی بند?
وقتی رسیدم بهش گفتم : الهی بمیرم برات، تو بایک دست چطوری این همه لباس رو شستی⁉️
گفت : اگه دو دست هم نداشتم بازهم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم و تو، زحمت شستن لباس هارو بکشی? |?
#شهید_علی_ماهانی
#پلاک_پنهان
#رمان ❤️
#قسمت_شانزدهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید،
سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای کمیل را شنید:
ــ حالتون خوبه؟
ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید:
ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
****
دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.
روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد:
ــ کجا داری میری دخترم؟
ــ یکم خرید دارم
ــ مواظب خودت باش.
ــ چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد…!!!
بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد .
ــ سلام خسته نباشید
ــ علیک السلام
ــ سرگرد رومزی
ــ بله بفرمایید
ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما
ــ بله بفرمایید بشینید
****
سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می کرد.
سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت!
✍? نویسنده :فاطمه امیری
—————————————————
#پلاک_پنهان
#رمان ❤️
#قسمت_شانزدهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید،
سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای کمیل را شنید:
ــ حالتون خوبه؟
ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید:
ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
****
دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.
روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد:
ــ کجا داری میری دخترم؟
ــ یکم خرید دارم
ــ مواظب خودت باش.
ــ چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد…!!!
بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد .
ــ سلام خسته نباشید
ــ علیک السلام
ــ سرگرد رومزی
ــ بله بفرمایید
ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما
ــ بله بفرمایید بشینید
****
سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می کرد.
سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت!
✍? نویسنده :فاطمه امیری
—————————————————
#ریحانه
#ریحانه
? اگر به شما بگویند ۱۰ #زن مطرح دوره پهلوی که محصول آن دوره هستند را #نام ببرید چه کسانی بلافاصله به ذهن شما می آیند؟
شهناز تهرانی!
مهستی!
هایده!
حمیرا!
شهرتشان در چه بود⁉️?
● #چند_درصد زنان آن دوره #سواد آکادمیک و دانشگاهی داشتند؟ سواد آکادمیک پیشکش، اصلا چند درصد #سواد داشتند؟؟
▪️چند پزشک متخصص یا مهندس زن داشتیم؟
▪️چند #زن مشهور و یا تیم بانوان قهرمان ورزشی در آسیا و دنیا در دوره پهلوی به ذهنتان می رسد؟؟
▪️چند درصد زنان #مناصب مهم کشوری، نمایندگی مجلس و استادی #دانشگاه را داشتند؟؟
?همه اینها در تاریخ #ثبت و ضبط است، از شبکه #من_و_تو و امثال آن انتظار پاسخ نداشته باشید، #تاریخ بخوانیم …?