° #پلاک_پنهان
#رمان ❤️
#قسمت_چهاردهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
سریع از پله ها بالا رفت و قبل از اینکه وارد شود نفس عمیقی کشید و در را باز کرد ،همه با دیدن سمانه از جای خود بلند شدند ،سمیه خانم تا خواست سوالی بپرسد ،سمانه به حرف امد:
ــ خوش اومدید خاله جان،اما شرمنده من سرم خیلی درد میکنه نمیتونم پیشتون بشینم شرمنده میرم استراحت کنم.
همه از حرف های سمانه شوکه شوده بودند،از ورودش و بی سلام حرف زدنش و الان رفت به اتاقش!!
سید و فرحناز تا خواستن سمانه را به خاطر این رفتارش بازخواست کنند ، در باز شد و کمیل وارد خانه شد ،که با سمانه چشم در چشم شد ،
تا خواست سلامی کند صدای سمانه او را متوقف کرد:
ــ مامان من فکرامو کردم،میتونید به خانم محبی بگید جواب من مثبته
ــ اما سمانه..
ــ اما نداره من فکرامو کردم،میتونید وقت خواستگاری رو بزارید
و بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد .
همه از حرف های سمانه شوکه شده بودند ،دوخواهر با ناراحتی به هم خیره شده بودند و صغری غمگین سیبی که در دستش بود را محکم فشرد و آرام زمزمه کرد” این یعنی جوابش منفی بود”
کمیل که دیگر نمی توانست این فضا را تحمل کند، رو به سید گفت:
ــ شرمنده من باید برم،زنگ زدن گفتن یه مشکلی تو باشگاه پیش اومده باید برم
ــ خیر باشه؟
ــ ان شاء الله که خیر باشه
بعد از خداحافظی و عذرخواهی از خاله اش سریع از خانه خارج شد و سوار ماشین شد، با عصبانیت در را محکم بست ، هنوز حرف سمانه در گوشش می پیچید و او را آزار می داد بی غیرتی که به اوگفته به کنار،جواب مثبت سمانه به محبی او را بیشتر عصبانی کرده بود،احساس بدی داشت،احساس یک بازنده شاید ولی او مجبور بود به انجام این کار …
،با عصبانیت چندتا مشت پی در پی بر روی فرمون زد و فریاد زد :
ــ لعنتی لعنتی
با صدای گوشیش و دیدن اسمی که روی صفحه افتاد سریع جواب داد:
ــ بگو
با شنیدن صحبت های طرف مقابل اخم هایش در هم جمع شدند؛
ــ باشه من نزدیکم ،سریع برام بفرست آدرسو تا خودتونو برسونید من میرم اونجا
ماشین را روشن کرد و سریع از آنجا دور شد.
✍? نویسنده :فاطمه امیری
آیا چادر یک رسم و عادت از خلفای عباسی است
?آیا چادر یک رسم و عادت از خلفای عباسی است❓
?مسترهمفر، جاسوس انگلیسی میگوید:
✅باید زنان مسلمان را فریب داد?و از زیر چادر بیرون کشید !!
⚠️با این توجیه که چادر یک عادت است از خلفای عباسی و یک برنامه اسلامی نیست.
?بعد از آنکه زنان را ازچادر و عبا بیرون کشیدیم،
باید جوانان را تحریک کنیم که دنبال آنها بیفتند…
?تا در میان مسلمانان فساد رواج یابد.
?منبع: خاطرات مستر همفر، ص۴۵
آیا چادر یک رسم و عادت از خلفای عباسی است
?آیا چادر یک رسم و عادت از خلفای عباسی است❓
?مسترهمفر، جاسوس انگلیسی میگوید:
✅باید زنان مسلمان را فریب داد?و از زیر چادر بیرون کشید !!
⚠️با این توجیه که چادر یک عادت است از خلفای عباسی و یک برنامه اسلامی نیست.
?بعد از آنکه زنان را ازچادر و عبا بیرون کشیدیم،
باید جوانان را تحریک کنیم که دنبال آنها بیفتند…
?تا در میان مسلمانان فساد رواج یابد.
?منبع: خاطرات مستر همفر، ص۴۵
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_شهدا
?نحوه ی شهادت
? #عملیات این طور شروع شد که ما باید از چند کیلومتر آب? عبور میکردیم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزیره میشدیم، میجنگیدیم? عبور میکردیم و میرفتیم طرف #نشوه و طرف هدفهایی? که مشخص شده بود.
?بیشتر این نیروها را باید در شب? اول وارد #جزیره میکردیم تا بروند برای پاکسازی. بخشی از این نیرو باید با قایق? میآمد و بخشی دیگر در روزی که شبش #عملیات میشد و بخشی هم اول تاریکی شب? که این بخش آخر باید با هلیکوپترها? هلیبرد میشدند.
?آن پل باید گرفته میشد تا #عراقیها نتوانند وارد جزیره بشوند? #حمید سریع به هدف هایش رسید✌️ و از آنجا مدام گزارش میداد. ما وارد جزیره شدیم. با حمید تماس گرفتیم? گفت #پل_شیتات دستش است. گفت: «اگر میخواهید #نیرو بیاورید مشکلی نیست. بردارید بیاورید.»
?با حمید تماس گرفتم? گفتم آماده باشد برای #هدفهای بعدی. خبر رسید #طلایه با مشکل جدی مواجه شده و عملیات نتوانسته در آنجا پیش برود. حالا ما باید توقف میکردیم⛔️ تا وضع #جبهه سمت چپمان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات دادیم و استراحتی هم به بچه ها.
?مجبور شدیم برویم #پشت طلایه، نزدیک آن پلهایی که عراقیها طلایه را از آنجا پشتیبانی? تدارکاتی میکردند. بیشتر قوای #عراق آن طرف پل بود. ما ماندیم و جزایر و فردا صبح☀️، که جنگ #اصلی توی جزیره ها شروع شد.
?روز اول پاتک آنها شکست خورد✌️ دنیای آتش? روی #جزیره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها? جزیره منتهی میشد به چند جا. اطراف جزیره آب بود و وسطش #باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پیاده چه سواره، از آنجا میگذشت هدف تیر مستقیم? تانک قرار میگرفت.
?نزدیک صبح? هنوز مشغول درگیری بودیم که خبر رسید عراق رفته #پل_حمید را پشت سر گذاشته، دارد می آید توی جزیره. #مهدی سریع یکی از مسئولان لشکر را (شهید مرتضی یاغچیان? معاون دوم لشکر عاشورا) فرستاد برود پیش #حمید. که تا رفت خبر آوردند توی جاده، دویست متر جلوتر از ما، #شهید_شده?
#شهید_حمید_باکری
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_شهدا
?نحوه ی شهادت
? #عملیات این طور شروع شد که ما باید از چند کیلومتر آب? عبور میکردیم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزیره میشدیم، میجنگیدیم? عبور میکردیم و میرفتیم طرف #نشوه و طرف هدفهایی? که مشخص شده بود.
?بیشتر این نیروها را باید در شب? اول وارد #جزیره میکردیم تا بروند برای پاکسازی. بخشی از این نیرو باید با قایق? میآمد و بخشی دیگر در روزی که شبش #عملیات میشد و بخشی هم اول تاریکی شب? که این بخش آخر باید با هلیکوپترها? هلیبرد میشدند.
?آن پل باید گرفته میشد تا #عراقیها نتوانند وارد جزیره بشوند? #حمید سریع به هدف هایش رسید✌️ و از آنجا مدام گزارش میداد. ما وارد جزیره شدیم. با حمید تماس گرفتیم? گفت #پل_شیتات دستش است. گفت: «اگر میخواهید #نیرو بیاورید مشکلی نیست. بردارید بیاورید.»
?با حمید تماس گرفتم? گفتم آماده باشد برای #هدفهای بعدی. خبر رسید #طلایه با مشکل جدی مواجه شده و عملیات نتوانسته در آنجا پیش برود. حالا ما باید توقف میکردیم⛔️ تا وضع #جبهه سمت چپمان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات دادیم و استراحتی هم به بچه ها.
?مجبور شدیم برویم #پشت طلایه، نزدیک آن پلهایی که عراقیها طلایه را از آنجا پشتیبانی? تدارکاتی میکردند. بیشتر قوای #عراق آن طرف پل بود. ما ماندیم و جزایر و فردا صبح☀️، که جنگ #اصلی توی جزیره ها شروع شد.
?روز اول پاتک آنها شکست خورد✌️ دنیای آتش? روی #جزیره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها? جزیره منتهی میشد به چند جا. اطراف جزیره آب بود و وسطش #باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پیاده چه سواره، از آنجا میگذشت هدف تیر مستقیم? تانک قرار میگرفت.
?نزدیک صبح? هنوز مشغول درگیری بودیم که خبر رسید عراق رفته #پل_حمید را پشت سر گذاشته، دارد می آید توی جزیره. #مهدی سریع یکی از مسئولان لشکر را (شهید مرتضی یاغچیان? معاون دوم لشکر عاشورا) فرستاد برود پیش #حمید. که تا رفت خبر آوردند توی جاده، دویست متر جلوتر از ما، #شهید_شده?
#شهید_حمید_باکری
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_شهدا
?نحوه ی شهادت
? #عملیات این طور شروع شد که ما باید از چند کیلومتر آب? عبور میکردیم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزیره میشدیم، میجنگیدیم? عبور میکردیم و میرفتیم طرف #نشوه و طرف هدفهایی? که مشخص شده بود.
?بیشتر این نیروها را باید در شب? اول وارد #جزیره میکردیم تا بروند برای پاکسازی. بخشی از این نیرو باید با قایق? میآمد و بخشی دیگر در روزی که شبش #عملیات میشد و بخشی هم اول تاریکی شب? که این بخش آخر باید با هلیکوپترها? هلیبرد میشدند.
?آن پل باید گرفته میشد تا #عراقیها نتوانند وارد جزیره بشوند? #حمید سریع به هدف هایش رسید✌️ و از آنجا مدام گزارش میداد. ما وارد جزیره شدیم. با حمید تماس گرفتیم? گفت #پل_شیتات دستش است. گفت: «اگر میخواهید #نیرو بیاورید مشکلی نیست. بردارید بیاورید.»
?با حمید تماس گرفتم? گفتم آماده باشد برای #هدفهای بعدی. خبر رسید #طلایه با مشکل جدی مواجه شده و عملیات نتوانسته در آنجا پیش برود. حالا ما باید توقف میکردیم⛔️ تا وضع #جبهه سمت چپمان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات دادیم و استراحتی هم به بچه ها.
?مجبور شدیم برویم #پشت طلایه، نزدیک آن پلهایی که عراقیها طلایه را از آنجا پشتیبانی? تدارکاتی میکردند. بیشتر قوای #عراق آن طرف پل بود. ما ماندیم و جزایر و فردا صبح☀️، که جنگ #اصلی توی جزیره ها شروع شد.
?روز اول پاتک آنها شکست خورد✌️ دنیای آتش? روی #جزیره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها? جزیره منتهی میشد به چند جا. اطراف جزیره آب بود و وسطش #باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پیاده چه سواره، از آنجا میگذشت هدف تیر مستقیم? تانک قرار میگرفت.
?نزدیک صبح? هنوز مشغول درگیری بودیم که خبر رسید عراق رفته #پل_حمید را پشت سر گذاشته، دارد می آید توی جزیره. #مهدی سریع یکی از مسئولان لشکر را (شهید مرتضی یاغچیان? معاون دوم لشکر عاشورا) فرستاد برود پیش #حمید. که تا رفت خبر آوردند توی جاده، دویست متر جلوتر از ما، #شهید_شده?
#شهید_حمید_باکری