#حکومت_نیشابور_یا_قاطر_و_پالان
حاکم نیشابــور برای گردش و تفریــح به بیــرون از شهــر رفتــه بود ، در آن حال مــردی در زمیـن #کشاورزی خود مشغول کار بـود . حاکم تا او را دیــد بی مقدمــه بـه کاخ برگشــت و دستــور داد کشــاورز را به کاخ بیــاورنــد . روستایـی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد
با دستور حاکم لباس گران بهایی به او پوشاندند
حاکم گفـت بهترین قاطر به همراه افسار و پالان خوب به او بدهیـد سپــس حاکم از تخــت پایین آمـد و گفــت میتوانـی بر ســر کارت برگردی ولی همیــن که #دهقان بینوا خواســت حرکــت کنــد حاکم کشیده ی محکمی پس گردن او نواخت
همه حیران از آن عطا و بی اطلاع از حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند. #حاکم پرسید: مرا میشناسی؟ دهقان گفــت شمـا حاکم نیشابور و تاج سر رعایا و مردم هستید
حاکم گفــت آیا قبل از این همـه مرا میشناختی؟ مرد با #درماندگی و سکوت به معنای جــواب نه سرش را پایین انداخت. حاکم گفت بخاطر داری بیست سال قبل در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بـود دوستت گفــت #خدایا به حــق این بارانِ رحمتت مرا حاکم نیشابور کن ..
و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! مـن سال هاسـت از خـدا یک قاطر با پالان بــرای کار کشاورزیم میخواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تـو #حکومــت نیشابــور را میخواهـی؟ یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد
حاکــم گفــت این قاطر و پالانی که میخواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به مـن زدی . فقط میخواستـم بدانی که برای #خداوند دادن حکومــت نیشابــور یا قاطــر و پالان فــرق ندارد . فقط ایمان و اعتقاد من و تو به خداسـت که فرق دارد