? #ݕانۅے_ݘشمہ ?
#قسمت_3⃣1⃣
ــ مى خواستم مطلبى را به تو بگويم.
ــ من آماده شنيدن آن هستم.
ــ خواهر! چگونه من حرفم را بزنم؟
ــ من خواهر تو هستم، راحت باش، حرفت را بزن.
ــ من به يك نفر علاقه پيدا كرده ام.
ــ مبارك است! پس سرانجام تصميم گرفتى ازدواج كنى.
خديجه لبخندى مى زند. هاله خيلى خوشحال مى شود و مى پرسد:
ــ خوب بگو بدانم كدام مرد توانست دل تو را بربايد؟ تو به كدام خواستگارانت علاقه پيدا كرده اى؟ نكند شاه يمن را انتخاب كردى؟
ــ نه، من به كسى علاقه پيدا كرده ام كه تا به حال به خواستگارى من نيامده است!
ــ مى دانى كه ما خانواده نجيبى هستيم و هرگز اين رسم ها را نداشتيم!
خديجه سرش را پايين مى اندازد و سكوت مى كند. او نمى داند به خواهر چه جوابى بدهد. چاره اى نيست بايد واقعيّت را بگويد پس چنين مى گويد:
ــ خواهرم! آن روز عيد را به خاطر دارى كه مسافرى از شام به شهر ما آمده بود.
ــ همان مسافر كه براى ديدن زادگاه آخرين پيامبر به مكّه آمده بود؟
ــ آرى.
ــ هرگز يادم نمى رود كه او چقدر مشتاق ديدن آخرين پيامبر بود.
ــ خواهر! من فهميده ام كه آن پيامبر موعود كيست؟
ــ راست مى گويى! پس چرا به من خبر ندادى؟ پيامبر موعود كيست؟
ــ محمّد.
ــ تو از كجا اين را فهميدى؟
ــ اين مطلب را مَيسِره به من گفت. وقتى آنها به شام رفتند، يكى از علماى يهود، محمّد را مى بيند و به مَيسِره مى گويد او همان پيامبر موعود است.
هر دو خواهر سكوت مى كنند و ديگر حرفى نمى زنند. آنها فقط به هم نگاه مى كنند.
هاله نمى داند چه بگويد. راستش را بخواهى او به خواهر خود غبطه مى خورد. او باور نمى كند كه خديجه اين قدر آسمانى فكر كند.
اگر اين ازدواج صورت بگيرد نام و ياد خديجه، جاودانه خواهد شد. خديجه مى خواهد همسر پيامبر خدا بشود.
هاله راز گريه هاى شبانه خديجه را مى فهمد. آرى، چهره رنگ پريده خديجه نشانه عشق او به محمّد(ص) است.
لحظاتى مى گذرد، اكنون هاله رو به خديجه مى كند و مى گويد: خواهر! محمّد جوان بسيار خوبى است; امّا آيا مى دانى كه دستش از مال دنيا خالى است؟
خديجه چگونه جواب خواهر را بدهد؟
چرا همه مردم نگاهشان به ثروت و مالِ دنياست و اگر مردى فقير باشد، كسى همسر او نمى شود؟
اين ها از سنّت هاى جاهلى است كه مردم همه ارزش ها را در پول خلاصه مى كنند.
مردم اين روزگار فقط به دنيا فكر مى كنند و شيفته آن شده اند; من اين را نمى خواهم. من مى خواهم شيفته آسمان باشم!
اگر ملكه يمن بشوم به زودى اين عزّت به پايان خواهد رسيد و من فقط با يك كفن به قبر خواهم رفت.
من مى خواهم عزّتى بى پايان را براى خود بخرم و به سعادت ابدى برسم كه همان رضايت خداست.
من خديجه ام. از نسل ابراهيم(ع)!
خواهرم! در نگاه من ثروتمند بودن ارزش نيست. اين را خوب بدان! ارزش هاى من چيزهايى است كه بوى آسمان مى دهد!
اكنون هاله به فكر فرو مى رود. او ديگر به خديجه حق مى دهد. هاله بايد براى خديجه مادرى كند. اگر مادر آنها زنده بود در اين شرايط براى خديجه چه مى كرد؟ هاله بايد همان كار را بكند. او خواهر بزرگ تر است.
ديگر وقت خداحافظى است. هاله از جا برمى خيزد تا به خانه خود برود.
خديجه خدا را شكر مى كند كه توانست حرف دلش را به خواهرش بگويد. هاله به خوبى حرف خديجه را فهميد و او را درك كرد.
خديجه خود را منتظر سخنان تندى كرده بود. مثلاً خواهرش به او بگويد: مگر ديوانه اى كه عاشق يك چوپان شده اى؟
ولى نام محمّد(ص) چيست كه اين گونه خواهر خديجه را آرام كرد؟
آرى، اين نام آسمانى، آرام بخش همه دل ها است، ياد محمّد(ع)، ياد خداست.
امشب خواب به چشمان هاله نمى رود. او به خديجه فكر مى كند و دلش مى خواهد به خواهرش كمك كند.
او مى داند كه اگر اين ازدواج سر نگيرد، خديجه ديگر ازدواج نخواهد كرد.
هاله شنيده است كه ابوطالب به دنبال همسر مناسبى براى محمّد(ص) است. شايد به همين زودى محمّد(ص) ازدواج كند. هاله نبايد فرصت را از دست بدهد.
به راستى او چه بايد بكند؟ اگر زنان مكّه بفهمند كه خديجه عاشق محمّد(ص)شده است چه خواهند كرد؟
هاله در حياط خانه قدم مى زند و به ستارگان آسمان نگاه مى كند كه در تاريكى شب مى درخشند.
ناگهان فكرى به ذهن او مى رسد: بايد با محمّد سخن بگويم!
آرى، بايد اين راز را با محمّد در ميان گذاشت. اين بهترين راه است.
? #نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#ادامه_دارد…
?الَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج?