?? بسم الله الرحمن الرحیم ??
?? سلام علیکم ??
?شما به خدا یاد ندهید، خدا خودش بلد است!
طلبه ای در یک از شهرها زندگی می کرد. از نظر مادی در فشار بود و از نظر ازدواج نیز مشکلاتی داشت.
یک شب، متوسل به امام زمان علیه السلام شد، چند شبی بعد از این توسل امام زمان علیه السلام را در خواب دید.
حضرت فرمودند: فلانی! می دانی چرا دعایت مستجاب نمی شود؟
عرض کرد: چرا؟
?فرمودند: طول امل و آرزو داری.
گاهی انسان به در خانه ی خدا می رود، دعا می کند، اما با نقشه می رود، دل به این طرف و آن طرف حرکت می کند.
گاهی به خدا یاد می دهد و می گوید: خدایا! در دل فلانی بینداز بیاید مشکل مرا حل بکند…
حضرت فرمودند: شما به خدا یاد ندهید، خدا خودش بلد است.
انسان به ائمه معصومین علیهم السلام هم نباید یاد بدهد.
باید بگوید خدایا، من این خواست را دارم و به هیچ کس هم نمی گویم… خودت برایم درستش کن.
طلبه گفت: یابن رسول الله، من همین طور هستم که می فرمایید، هرکاری میکنم بهتر از این نمی توانم باشم،
می خواهم خوب باشم، اما تا می آیم دعا کنم، فلانی و فلانی در ذهنم می آیند و این گونه دعا می کنم.
حضرت فرمودند: حالا که طول امل و موانع اجابت داری، نایب بگیر.
تا حضرت فرمودند نایب بگیر، طلبه می گوید: آقا جان شما نائب می شوید؟
حضرت فرمودند: بله قبول می کنم.
می گوید دیدم حضرت نایب شدند و لبهای حضرت دارد حرکت می کند.
از خواب بیدار شدم، گفتم: اگر حاجتم هم برآورده نشود، مهم نیست، در عالم رؤیا حجت خدا را یک بار زیارت کردم.
بلند شدم و وضو بگیرم تا نماز شب و نماز شوق به جا بیاورم. دیدم در مدرسه را می زنند. گفتم: این وقت شب کیست که در مدرسه را می زند؟
رفتم در مدرسه را باز کردم، دیدم دایی خودم است.
گفتم: دایی جان، چه شده این وقت شب؟
گفت: با تو کاری دارم. امشب هر کاری کردم، دیدم خوابم نمی برد.
فکر و خیالات مرا برداشته بود. یک مرتبه این خیال همه ی وجودم را فرا گرفت: من که پسر ندارم، همه ی اموالم از بین می رود. یک دختر هم که بیشتر ندارم. فکر کردم اگر دخترم را به تو بدهم، همه ی اموالم هم در اختیار توست…
?کتاب بهترین شاگرد شیخ
? الهی، رب بما انزلت من خیر فقیر?
? اللهم عجل لولیک الفرج ?
?? یا علی ??