آیت الله حاج میرزا حسن لواسانی در کتاب خود «کشکول آیت الله لواسانی ص425»داستان شنیدنی و شگفت انگیزی را از عظمت و معنویت ومقام مردی آورده است که به ظاهر خادم مدرسه ی زنجان بود اما در حقیقت بدلی از ابدال و واسطه ای از وسایط فیض.مردی که در اوج پرواپیشگی و درستکاری و صداقت و اخلاص بود و مورد عنایت امام عصر علیه السلام قرار داشت.
استاد بزرگوار آقا شیخ محمد میگوید : من در یکی از مدارس زنجان در دوران طلبگی خویش در حجره ای سکونت داشتم و در این مدرسه خادم صالح و درستکاری بود که حجره اش در راهروی در ورودی و خروجی مدرسه قرار داشت.
یکی از شبها طبق معمول برای خواندن نافله برخاستم که با منظره عجیبی روبه رو شدم…
جریان بدین گونه بود که وقتی از کنار حجره ی خادم برای وضو عبور میکردم دیدم نور و روشنایی خیره کننده و بی سابقه ای فضای اتاق را در برگرفته است…
حس کنجکاوی مرا به سوی اطاق خادم کشاند.از لابه لای درب منظره ی شگفت انگیزی را دیدم…در یک سو خادم مدرسه را دیدم که در کمال ادب و تواضع در گوشه ای نشسته و به سخنان کسی گوش میدهد و به طور مکرر خود رای فدای او مینماید و میگوید :«سرورم ،مولایم،جانم به قربانت»
و از دگر سو هرچه دقت کردم فرد دیگری را ندیدم..اما گفتگوی آن دو را میشنیدم گرچه سخنان آنان را نمیفهمیدم و از طرف سوم دیدم چراغ خادم خاموش است اما حجره اش نورباران است.
ساعتی از شب به همان حال بر من گذشت و هر لحظه بر تعجب و حیرتم افزون گشت..دیگر وقت نافله میگذشت به همین جهت برای خواندن نماز رفتم اما همه ی فکرم در اطاق خادم و منظره ی حیرت آوری بود که آنجا دیده بودم.
صبح آن روز از راه رسید به حجره ی خادم آمدم دیدم تاریک و در هم بسته است گویی که او در خواب است…
در زدم اما از منظره ی سپیده دم خبری نبود از خود او پرسیدم،انکار کرد و اصرار من بر انکار او افزود..او را سوگند دادم که « نه اشتباه دیده ام و نه در خواب دیده ام..جریان چه بود؟
حالش منقلب شد و گفت :«واقعیت را میگویم اما به به سه شرط
گفتم :شرایطت چیست؟
گفت :
1-تا زمانی که زنده هستم این راز پوشیده باشد..
2-از این پس چون گذشته با من رفتار کنی بدون هیچ احترام و تواضع خاص…
3-و کاری به رفتار عادی طلبه ها نداشته باشی
شرایط سه گانه را به جان پذیرفته و تعهد سپردم…
آنگاه گفت :«دوست عزیز واقعیت این است که گاه سالارم امام عصر علیه السلام از من دلجویی و تفقد میکنند و امشب یکی از آن شبها بود.»
بدنم لرزید و دگرگون شدم و چون دریافتم که راست میگوید،چنان شیفته ی او شدم که میخاستم خود را به پاهای او انداخته و ببوسم اما چون تعهد گرفته بود چاره ای جز شکیبایی نداشتم…
به حجره ی خود بازگشتم اما چه بازگشتی …زمین برمن تنگ شده بود و دنیا در نظرم تاریک و راهی نیز برای اظهار آن راز بزرگ به دوستانم نداشتم…روزهایی چند گذشت نیمه شبی بود که احساس کردم درب حجره ام را به طور آهسته میزنند..درب را گشودم دیدم خادم مدرسه است…
سلام کرد و گفت برای خداحافظی آمده است و پیدا بود که هم نگران و اندهگین به نظر میرسد و هم بسیار شتاب داشت…
پرسیدم :کجا؟
گفت : «من رفتم.حجره و اثاثیه آن مال شما»
گفتم :«آخر کجا…»
گفت:«یکی از یاران اما عصر علیه السلام جهان را بدرود گفته است مرا فراخوانده است تا به حضورش شرفیاب شوم و وظیفه اش را به عهده بگیرم.
و عجیب اینکه هنوز سخنش به اتمام نرسیده بود که از نظرم ناپدید شد و من هرکجا در پی او گشتم او را در مدرسه نیافتم…
بی اختیار فریادی کشیدم که همه ی طلبه ها بیدار شدند و اطراف مرا گرفتند.من جریان را برای آنان گفتم و آنان مرا نکوهش کردند که چرا تاکنون آنان را در جریان نگذاشته ام..
به آنان گفتم :«دوستان مرا نکوهش نکنید که دلیل داشتم.»
پرسیدند:«چه بود؟»
گفتم :«ازمن عهد گرفته بود.»
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز