#خطبه_سوم_نهج_البلاغه_حضرت_امیردر شکایت از خلفا و غصب خلافت
به خدا سوگند، او (ابوبکر) ردای خلافت را بر تن کرد، در حالی که خوب میدانست، من در گردش حکومت اسلامی هم چون محور سنگهای آسیابم (که بدون آن آسیا نمیچرخد).
(او میدانست) سیلها و چشمههای (علم و فضیلت) از دامن کوهسار وجودم جاری است و مرغان (دور پرواز اندیشهها) به افکار بلند من راه نتوانند یافت پس من ردای خلافت را رها ساختم، و دامن خود را از آن درپیچیدم (و کنار گرفتم) در حالی که در این اندیشه فرو رفته بودم که: با دست تنها (با بییاوری) به پا خیزم (و حق خود و مردم را بگیرم) و یا در این محیط پرخفقان و ظلمتی که پدید آوردهاند صبر کنم محیطی که، پیران را فرسوده، جوانان را پیر، و مردان باایمان را تا واپسین دم زندگی به رنج وا میدارد.
(عاقبت) دیدم بردباری و صبر به عقل و خرد نزدیکتر است، لذا شکیبائی ورزیدم، ولی به کسی میماندم که، خاشاک چشمش را پر کرده، و استخوان راه گلویش را گرفته، با چشم خود میدیدم، میراثم را به غارت میبرند.
تا این که اولی به راه خود رفت (و مرگ دامنش را گرفت) بعد از خودش خلافت را به پسر خطاب سپرد، (در اینجا امام به قول اعشی شاعر متمثل شد که مضمونش این است): “که بس فرق است تا دیروزم امروز کنون مغموم و دی شادان و پیروز، شگفتا او که در حیات خود، از مردم میخواست عذرش را بپذیرند (و با وجود من) وی را از خلافت معذور دارند، خود هنگام مرگ عروس خلافت را برای دیگری کابین بست او چه عجیب هر دو از خلافت به نوبت بهرهگیری کردند (خلاصه) آن را در اختیار کسی قرار داد، که جوی از خشونت سختگیری، اشتباه و پوزشطلبی بود، رئیس خلافت به شترسواری سرکش میماند، که اگر مهار را محکم کشد، پردههای بینی شتر پاره شود، و اگر آزاد گزارد در پرتگاه سقوط میکند.
به خدا سوگند مردم در ناراحتی و رنج عجیبی گرفتار آمده بودند، و من در این مدت طولانی، با محنت و عذاب، چارهای جز شکیبایی نداشتم.
سرانجام روزگار او (عمر) هم سپری شد، و آن (خلافت) را در گروهی به شورا گذاشت، به پندارش، مرا نیز از آنها محسوب داشت، پناه به خدا ز این شورا (راستی) کدام زمان بود که مرا با نخستین فرد آنان مقایسه کنند که اکنون کار من بجایی رسد که مرا همسنگ اینان (اعضای شورا) قرار دهند لکن باز هم کوتاه آمدم و با آنان هم آهنگی ورزیدم (و طبق مصالح مسلمین) در شورای آنها حضور یافتم بعضی از آنان بخاطر کینهاش از من روی برتافت، و دیگری خویشاوندی را (بر حقیقت) مقدم داشت، اعراض آن یکی هم جهاتی داشت، که ذکر آن خوشایند نیست.
بالاخره سومی به پا خاست او همانند شتر پرخور و شکمبرآمده همی جز، جمع آوری و خوردن بیتالمال نداشت بستگان پدریش به همکاریش برخاستند، آنها همچون شتران گرسنهای که بهاران به علفزار بیفتند، و با ولع عجیبی گیاهان را ببلعند، برای خوردن اموال خدا دست از آستین برآوردند، اما عاقبت یافتههایش (برای استحکام خلافت) پنبه شد، و کردار ناشایستش کارش را تباه ساخت و سرانجام شکمخوارگی و ثروتاندوزی، برای ابد نابودش ساخت ازدحام فراوانی که همچون یالهای کفتار بود مرا به قبول خلافت وا داشت، آنان از هر طرف مرا احاطه کردند، چیزی نمانده بود که دو نور چشمم، دو یادگار پیغمبر حسن و حسین زیر پا له شوند، آن چنان جمعیت به پهلوهایم فشار آورد که سخت مرا مرا به رنج انداخت و ردایم از دو جانب پاره شد مردم همانند گوسفندانی (گرگزده که دورتادور چوپان جمع شوند) مرا در میان گرفتند،
اما هنگامی که به پا خاستم و زمام خلافت را به دست گرفتم، جمعی پیمان خود را شکستند، گروهی (به بهانههای واهی) سر از اطاعتم باز زدند و از دین بیرون رفتند و دستهای دیگر برای ریاست و مقام از اطاعت حق سر پیچیدند (و جنگ صفین را براهانداختند) گویا نشنیده بودند که خداوند میفرماید: «سرزمین آخرت را برای کسانی برگزیدهایم که خواهان فساد در روی زمین و سرکشی نباشد، عاقبت نیک، از آن پرهیزکاران است» چرا خوب شنیده بودند و خوب آن را حفظ داشتند، ولی زرق و برق دنیا چشمشان را خیره کرده و جواهراتش آنها را فریفته بود.
آگاه باشید به خدا سوگند، خدائی که دانه را شکافت، و انسان را آفرید، اگر نه این بود که جمعیت بسیاری گرداگردم را گرفته، و به یاریم قیام کردهاند، و از این جهت حجت تمام شده است،
و اگر نبود عهد و مسئولیتی که خداوند از علماء و دانشمندان (هر جامعه) گرفته که در برابر شکمخواری ستمگران و گرسنگی ستمدیدگان سکوت نکنند، من مهار شتر خلافت را رها میساختم و از آن صرفنظر مینمودم و آخر آن را با جام آغازش سیراب میکردم (آن وقت) خوب میفهمیدید که دنیای شما (با همه زینتهایش) در نظر من بیارزش تر از آبی است که از بینی گوسفندی بیرون آید.