#محرم_اسرار
مرحوم سید موسی زرآبادی به شیخ علی اصغر شکرنابی خیلی عنایت داشتند. مرحوم زرآبادی با شیخ علی اصغر به یکی از روستاهای قزوین، که منطقه ای کوهستانی وصعب العبور بود می روند.
وقتی وارد روستا می شوند، کسی آنان را بخانه خود دعوت نمی کند. شیخ علی اصغر می گوید: آقا من چند سال درویشی کرده ام، اگر اجازه می دهید من بساط درویشی را پهن کنم؟ آقا موسی می گویند: باشد، مدحی بخوان. شیخ شروع به مدح خواندن که می کند، مردم بیرون می ریزند وجمع می شوند.
شیخ هم مدایح امیرالمؤمنین (ع) وائمه (ع) را می خواند ومی گوید: می خواهم اولین نفر چراغ را روشن کند. همه می گویند: ما حاضریم، شما چه می خواهید؟ شیخ می گوید: من از شما چیزی نمی خواهم، من واین آقا سید امشب دراین روستا میهمان شما هستیم ما را ببرید واز ما پذیرایی کنید.
یکی بلند می شود و می گوید: آقا ! بفرمایید خانه ما. شیخ، درویشی را تمام می کند و می روند خانه آن حاجی! میزبان از آن ها پذیرایی خیلی گرمی می کند واحترامشان می نماید.
صبح که می شود آقا موسی به شیخ علی اصغر می گویند: این حاجی از ما خوب پذیرایی کرد، یک چیزی به او بده! شیخ علی اصغر می گوید: چی بدهم؟ از روی زمین یا از زیر زمین بهش چیزی بدهم؟
آقا می گوید: نه، همین جا زیرزمین خیلی چیزهاست، چیزی به او بده! حاجی را صدا می زنند، سپس آقا موسی می گویند: با او شرط کن که یک
حسینیه ویک مسجد بسازد، اینجا حسینیه ومسجد ندارد. شیخ علی اصغر رو می کند به صاحب خانه و می گوید: درعوض پذیرایی، یک گنجی به تونشان می دهیم به شرط آنکه یک حسینیه و یک مسجد بسیارخوب دراین روستا بسازی وبقیه آن هم مال خودت باشد! مرد تعجب می کند که آیا چنین چیزی ممکن است؟
بالاخره جای گنج را به او نشان می دهد ومی گویند: اینجا را بکنی به گنج می رسی! آری! علمای ربانی وعارفان الهی که خدا ومحبوب خویش را شناخته اند وهیچ کالایی برایشان برابری با عشق ودوستی او نمی کند، اینگونه بوده اند که می دانستند در زیر زمین ودرچند متری خودشان چه خبراست ومی توانستند در رفاه وآسایش تام ومدام باشند، اما درعین حال با آن زهد وتقوا زندگی می کردند!
بنابه گفته مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی (رحمه الله) شیخ علی اصغر پس از دوازده سال، گذرش به آن روستا می افتد ومی بیند که یک مسجد بسیار زیبا ویک حسینیه ی عالی آنجا هست، می پرسد: این حسینیه و مسجد را که ساخته است؟ می گویند: یک حاجی اینجا بود، اوساخته است. شیخ می پرسد: آیا زنده است؟ جواب می شنود: خیر! شیخ می گوید:
بچه هایش هستند؟ می گویند: بله! پسرانش زنده هستند. شیخ می گوید: آیا می شود مرا راهنمایی کنید تا پسرش را ببینم؟ آن ها می گویند: بله! ومنزل پسرش را به اونشان می دهند.
شیخ وارد منزل می شود، و فرزندان حاجی جمع می شوند. شیخ می پرسد: پدر شما از کجا پول آورده که این مسجد و حسینیه را ساخته است؟ آن ها می گویند: درویشی و سیدی دوازده سال قبل به اینجا آمدند ومهمان بابای ما شدند. بابای ما از آن ها پذیرایی کرد، آن ها هم درمقابل، یک گنجی به او نشان دادند وشرط کردند که یک مسجد وحسینیه بسازد. پدر ما هم به قولش عمل کرد!
?گلشن ابرار ج۳