#ریحانه
?رفته بودم تپه نورالشهدای غرب تهران که دوتا #شهید_گمنام بالاش دفن هستن بلکه یه حال و هوایی تازه کنم?
?تو سربالایی، وقتی که پدال گاز رو تا آخر فشار میدادم یه لحظه چشمم افتاد به یه خانوم #بدحجاب با موهای بلوند بلند که از زیر شالِ شُلش ریخته بود بیرون و لبه پلههای مقبره شهدا نشسته بود. یه مرد خوش هیکل هم کنارش بود و یه دختر کوچولوی ۵-۶ ساله هم پهلوش ورجه وورجه میکرد…
《وای خدایا… اینجام ولم نمیکنی؟؟ بابا من نمیتونم امر به معروف کنم!! به چه زبونی بگم؟؟؟》?
ماشینو بردم آخر محوطه پارک کردم
کسی نبود … خلوت بود
سوئیچو درآوردم گذاشتم کنار و بیاختیار به روبرو خیره شدم…☹️
《خدایا چیکار کنم از دستت که اگه گیر بدی ول نمیکنی…》?
یه نگاه انداختم بهشون …
?《اگه بخوان مثل پارسال کنار مقبره شهدای کوهسار #کشف_حجاب کنن و عکس بگیرن چی؟!》?
اضطرابم بیشتر شد⚡️
بدترین چیزی بود که میتونست یادم بیاد!
《حالا اگرم قصدشون همین باشه، من چیکار میتونم بکنم؟؟》?
دوباره سرمو چرخوندم طرفشون.
دیدم مرده دست انداخته دور گردن زنه و …
نگاهمو جمع کردم و سرمو گذاشتم رو فرمون:
-《ببین پسر… اگه خدا تو رو توی این موقعیت قرار داده پس حتما تواناییش رو توی وجودت دیده? پس نباید بترسی، نبایدم طفره بری》
-《خب تو میگی چی کار کنم؟؟》
- 《برو تذکر لسانی بده… یا نه، زود برو از کانال دانشگاه حجاب #وصیت_شهدا ها رو دانلود کن بده زنه بخونه》?
نگاهشون کردم دیدم دارن بلند میشن برن.
فوری از تو کانال دانشگاه حجاب شروع کردم #وصیت_شهدا رو سرچ کردم و اونایی که تناسب با حال و زمان داشت ذخیره کردم.
دوباره نگاه کردم… دیدم مرده داره قبر #شهدا رو به زنه نشون میده و زنه با دستی که زیر چونهاش گرفته به سنگ قبرا خیره شده.
به شهدا گفتم:
-《تو رو خدا کمکم کنید》?
شیش هفتا عکسنوشته خوباشو دانلود کردم✅
پیاده شدم و با عجله رفتم سمتشون …
تا بهشون برسم سوار ماشین شده بودن و داشتن روشن میکردن دور بزنن برن …?
ولی با اشاره خواستم صبر کنن✋
وایساد
رفتم سمت مرده باهاش سلام و علیکی کردم و دست دادم.
بهش گفتم:《میشه این چندتا عکس رو بدید خانوم ببینن؟!》
با یه چهره تقریبا مرددی گفت: “عیبی نداره” و گوشی رو ازم گرفت.
گوشی رو گرفت سمت خانومه و خودشم خوند و زد عکس بعدی …
?هنوز دو سه ثانیه نشده بود که گفت:
“آقا دست شما درد نکنه! خودم امر به معروفشون کردم… در حال اصلاح شدن هستن انشالله”
و تشکر کرد و گوشی رو پس داد.
ناچار گوشی رو گرفتم و خداحافظی کردیم.
? وقتی رفتن، رفتم سر قبر شهدا و گفتم:
《 ممنون که تو اولین تجربم بهم کمک کردید. ممنون که قبل از من نیروی کمکی فرستاده بودید و کارم رو ساده کردید…》?