? چقدر قدر این دست هارو میدونی؟
?یه روزی برسه، بگی ای کاش زنده بشه، بیاد بِهِم فحش بده؛ ای کاش یکبار دیگه صداش رو بشنوم، سرم داد بزنه
?یک داستانی هست، میگه: “بابای ما خیلی خروپف میکرد، نمیذاشت بخوابیم، هرچقدر هم بهش میگفتیم، قبول نمیکرد” یک شب ضبط گذاشتن، صدا رو ضبط کردن، فردا رفتند برای پدرشون پخش بکنند، دیدند همان شب سکته کرده، مُرده؛ میگه: “حالا هرشب که میخوایم بخوابیم، همان نوار رو میزاریم، که باهاش بخوابیم، دلمون برای همان خروپفها تنگ شده…”
?قدرشون رو بدونید، یه لحظه میگذره، درگیر زندگی میشی، درگیر درس و دانشگاه میشی، ازدواج میکنی، یه لحظه میای دستش رو بگیری، میبینی چقدر چروکیدهست این دستها! خیلیها مُردن و رفتن، این هم میرهها!
?چقدر قدر این دستها رو میدونی؟ از فشار عصبی تو بیرون، میاد خونه، داد میزنه سر پدر و مادرش؟! پناه بر خدا؛ کجا بودی وقتی اون بدبختیها و بیدارخوابیهارو کشید برات؟ کجا بودی وقتی چیزی پرید تو گلوت، یه لحظه تمام دنیا آوار شد تو سرش؟ “بچم خفه نشه؟”
?مادر مثل مداد است، ریز ریز میتراشی، اُفت کردنش رو میبینی، اما پدر چون غرور داره، مثل خودکار؛ یهویی جوهر تموم میشه، یهویی میره، چون نمیخواد خم به ابرو بیاره، اون جایی هم که زورش نمیرسه، یک چیزی رو بلند بکنه، به شما رو نمیندازه؛ مرده، غیوره…
?خدا نیاره اون روزی رو که بچهای غرور پدرش رو بشکنه، “تو هم بابایی؟ تو هم پدری کردی برای ما؟ چیکار کردی برامون؟” پناه بر خدا…
?اینها یک سنی که میگذره، حساس میشن، عین بچهها میشن، لوس میشن، دلشون نازک میشه، ببین اصلا افسردگی داره دیگه، طرف به خودش میگه: “پنجاه رو رد کردم، بابام که شصت سال عمر کرد، مادرم که هفتاد سال عمر کرد، چیزی نمونده!”
?دنبال ثمره زندگیشون میگردن، مهمترین ثمره زندگی یک آدم بچههاش هست، “چه بچهای؟ بچهای که فحش بِهِم میده، بچهای که احترام بِهِم نمیذاره، بچهای که صبح و شبم رو براش گذاشتم، انگار نه انگار”
?اینقدر بیمرام! اینقدر نامردی! اصلا انتظار نداری از کسی که براش جونتو گذاشتی، عمرتو گذاشتی، اینطور جوابت رو بده، دلش رو میشکنی، نفرین هم نمیکنه، چون بچهش رو دوست داره، ولی دلش میشکنه
?بدبخت کردی خودت رو…