راهنمايي در مسجد جمكران
جناب آقاي رضا بيگدلي نقل كردند: روزي روحاني فاضل و جليل القدري كه حدود پنجاه سال داشت جهت ديدن آقاي مجتهدي درب منزل ايشان آمده بود، به آقا عرض كردم شخصي روحاني ميخواهد خدمت شما برسد.
فرمودند: بگوئيد داخل شود.
كمي بعد از اينكه آن شخص داخل گرديد و چائي ميل نمود، از ايشان پرسيدم، علّت آشنائي شما با آقا چه بوده است؟
گفتند: چند سال قبل كه اطراف مسجد جمكران بيابان بود و جادهي كنوني نبود مسير مسجد از كنار كوه خضر و دو برادران ميگذشت.
در آن ايّام پيوسته با دوستان به مسجد جمكران مشرّف ميشدم، يك مرتبه كه همراه چند نفر از دوستان با مقداري اسباب و اثاثيه به طرف مسجد به راه افتاديم به علّت تاريكي شب راه را گم كرده و در بيابان سرگردان شديم و به جاي اينكه به مسجد جمكران برسيم از كوه خضر سر در آورديم!
بسيار خسته شده بوديم همچنين راهي كه آمده بوديم گِل آلود بود به طوري كه تا مچ پا به گل فرو ميرفت، در آن حالتِ خستگي و ناراحتي به حضرت عرض كردم؛ آقا جان اگر نميخواهيد ما به مسجد بيائيم لااقل يك نفر را بفرستيد تا ما را از اينجا نجات داده و به شهر برساند.
طولي نكشيد شبح سفيدي از دور نمايان شده و نزد ما آمد، شخصي بود با لباسي بلند و سفيد با هيبت و عظمتي خاص، بعد از احوال پرسي تمام اسباب و اثاثيهي ما را به دوش گرفت و گفت: آقا جان همراه من بيائيد و براه افتاد !
ما هم همراه او براه افتاديم، چند قدمي بيشتر نرفته بوديم كه به مسجد جمكران رسيديم!
در آن هنگام ايشان اسباب و اثاثيه را بر زمين گذاشتند، فوراً گليمي انداخته و سفره را پهن نمودند و غذا را آماده كردند، گويا از اسباب و اثاثيه كاملاً با خبر بودند!! و حتّي چائي را هم دم كردند، آنگاه تعارف كردند و گفتند: بفرمائيد.
من عرض كردن آقا جان خودتان هم بفرمائيد با هم چند لقمه غذا بخوريم. فرمودند: من بايد بروم، مأموريتم از طرف حضرت تا همين جا بود، سپس خداحافظي كرده و رفتند!!
همهي ما شگفت زده شده بوديم كه ايشان چه كسي بودند ؟! وقتي از بعضي افراد نام و نشان ايشان را سؤال كرديم، گفتند: ايشان آقاي مجتهدي بودهاند.
از آن روز به بعد با ايشان آشنا شده و گاهي از اوقات خدمتشان ميرسم.