#تفکر
10 آذر 1398
#تفکر
چشم از آسمون نمی گرفت ، یک ريز اشک می ریخت !
طاقتم تاب شد !
چی شده حاجی؟
جواب نداد !
خط نگاهش رو گرفتم !
اول نفهميدم ، ولی بعد چرا !!
آسمون داشت بچهها رو همراهی میكرد ،
وقتی میرسيدند بدشت ماه می رفت پشت ابرها ،
وقتی میخواستن از رودخونه رد بشن و نور میخواستن ، بيرون ميومد !
پشت بی سيم گفت ،
متوجه ماه هم باشين
پنج دقيقه ی بعد صدای گريه ی آروم فرمانده ها ازپشت بی سيم میومد…..
#شهیدابراهم_همت
? ستارگان خاکی
#شبتون_شهدایی
التماس دعای فرج…..