#خاطرات_شهدا
#خاطرات_شهدا
در ایام نوروز بودیم که (شهید) علی بهزادی به سراغم آمد و گفت برویم پادگان کرخه ، تا با گروهان به فاو برویم برای تحویل خط پدافندی.
وسایلم را جمع کردم و به پادگان رفتیم. شب که شد ، گروهان را جمع کرد تا صحبت کند.
یکی از بچه ها به نام قاسم شرایط آمدن به خط را نداشت و علی بهزادی نمیخواست قاسم را به منطقه ببرد.
در بین صحبت ها گفت که ، یکی از بچه های خوب و زبده را اینجا نگه میداریم تا از چادرهای گروهان حفاظت کند.
بعد رو کرد به قاسم و گفت ، به نظر من بهترین نفر آقا قاسم است….
ناخودآگاه خنده بلندی کردم و گفتم قاسم؟! اینجا شب ها گرگ می آید و تو دست خالی چیکار می خواهی بکنی؟
قاسم با لهجه محلی گفت که
علی! مو نیواسم.
علی گفت نگران نباش ، یک کلاش به تو می دهم.
قاسم با خوشحالی گفت اسلحه بهم ایده
منم گفتم چه فایده اسلحه خالی و بدون تیر بهت ایده و گرگ ها میان می خورنت.
دیدیم قاسم گفت ، علی مو نیواسم
حالا همه بچه های گروهان می خندیدند…
علی گفت ، قاسم جان!
خشاب با سی تا تیر بهت میدم.
قاسم خیلی خوشحال شد و رو کرد به طرف من و گفت
سی تا تیر بهم ایده
گفتم آقا قاسم! این قبول ، ولی میدونی اینجا گرگ زیاد است و اگر سی و یک گرگ به طرفت آمدند و حمله کردند ، هر چقدر هم تیر انداز خوبی باشی فقط می توانی سی تا از گرگ ها را بزنی ، با گرگ سی و یکم چه می کنی؟ همان یکی می آید و تو را می خورد.
یک دفعه قاسم با عصبانیت تمام گفت ،
علی! بخت بوم مو نیواسم.
خنده گروهان بلند شد و خود شهید بهزادی هم خنده اش گرفت و بلند شد و دنبالم کرد و من پا به فرار…..
بیاد #شهیدعلی_بهزادی
? رفاقت به سبک تانک
? اللهم عجل لولیک الفرج…?