باتقواترین
#امامعلىعليهالسلام میفرمایند:
بهترینشمانزد#خدا
باتقواترینشماست..(:🥲🦋!
•وقعهصفین،ص۱۲۲•
‼️ روزی که آیتالله جوادی آملی خاک بر سر ریخت!
‼️ روزی که آیتالله جوادی آملی خاک بر سر ریخت!
▫️در دوران #دفاع_مقدس ، روزی حضرت آیتالله جوادی آملی به جبهه مشرف شده بود تا با رزمندگان بسیجی دیداری داشته باشند.
در میان رزمندگان، یک نوجوان بسیجی باصفایی بود که حدود ۱۴ سال داشت که اتفاق جالب و تکان دهندهای را برای آیتالله رقم زد.👇👇
⚪️ پایین ارتفاع، چشمهای بود و باران گلوله از سوی عراقیها میبارید؛ بر همین اساس فرماندهها گفته بودند، برای وضو هم به آنجا نروید. بالا بنشینید و همانجا تیمم کنید.
آیتالله جوادی آملی که وارد منطقه شده بود آن نوجوان ۱۴ ساله داشت به سمت چشمه میرفت تا وضو بگیرد! بچهها، فریاد میزدند؛ نرو خطرناکه ولی او گوش نمیکرد!!
بچهها آخر سر, متوسل شدند به این عالم وارسته یعنی حضرت آیتالله جوادی آملی که آقا جان؛ شما یه کاری بکنید. آقا نوجوان را صدا کردند که عزیزم کجا میروی؟ گفت؛ میروم پایین وضو بگیرم💦
ایشان گفتند پسر عزیزم! پایین خطرناک است. فرماندهها گفتهاند میتوانید تیمم کنید لذا شما تکلیفی ندارید و نماز با تیمم کافی است.
نوجوان بسیجی نگاهی بسیار زیبا به چشمان مبارک این عارف بزرگوار کرد و لبخندی زد و گفت:
حاج آقا!! بگذارید نماز آخرم را با حال بخونم.
رفت وضو گرفت و نماز باحالی خواند.
دقایقی بعد قرار بود عدهای از بسیجیها بروند جلو و با عراقیا درگیر بشند. اتفاقا یکی از آنها همین نوجوان ۱۴ ساله بود.
یکی دو ساعت بعد آیتالله جوادی را صدا کردند و گفتند حاج آقا بیاید پایین ارتفاع. ایشان رفت پایین! جنازهای آوردند؛ آقای جوادی آملی بالاسر جنازه نشستند، دیدند همان نوجوان با همان لبخند زیبا پرکشیده و به سوی حق شتافته است🕊🕊
ایشان کنار جنازه آن بسیجی و روی خاک نشستند، عمامه خود را از سر برداشتند و خاک بر سر مبارکشان ریختند و گفتند: جوادی، فلسفه بخوان!
جوادی، عرفان بخوان!
امام به اینها چی یاد داد که به ما یاد نداد؟!
من به او میگویم نرو ولی او می گوید بگذار نماز آخرم را با حال بخونم! تو از کجا میدانستی که این نماز، نماز آخر توست؟!😭😭
شهیدی از دیار کرمان
شهیدی که هنوز به سن تکلیف نرسیده … ولی در وصیت نامهاش نوشته: برایم نماز قضا بخوانید!!
🌴 #قاسم_ابن_الحسن_های سپاه روحالله…
همانان که از جان شیرین خود گذشتند و با احساسات پاک، خالصانه پای به میدان جنگ گذاشتند …
🌷 دانشآموز نوجوان ۱۴ ساله، شهید مجید کمالی، پیک گروهان حنین از گردان ۴۱۹ لشکر ۴۱ ثارالله در فرازی از وصیت نامهاش آورده:
✍️ بنام خدا برای خدا و بیاد خدا،
بنده عاصی، لیاقت و سعادت آن مرتبت بالای شهادت را ندارم و در آن مرتبت بالا قرار نمی گیرم … خدایا پروردگارا قلم می لرزد و نمی دانم چه بنویسم. وصیت نامه من به این شرح است:
▫️اگر من شهید شدم، برای من لباس سیاه مپوشید و گریه نکنید و اگر خواستید بگریید، به شما پدر و مادر و خواهران و برادران توصیه می کنم گریه شما برای ترس از خدا باشد….
🔸نماز قضا شده دارم … تا حدودی که می توانید برایم قضایش را بجا آورید. از برادرانم می خواهم که نگذارید سنگر من خالی بماند و از خواهرانم می خواهم زینب گونه عمل نمایند.
#مجید_کمالی
شهیدی از دیار کرمان
#فرق_من_و_بسیجی_هیچ!!
#فرق_من_و_بسیجی_هیچ!!
▫️یک جا نمیشست غذایش را بخورد. به سنگر بچه بسیجیها سر میزد و هرجا یک لقمهای میخورد؛ ناهار، شام یا حتی صبحانه ، فرقی نمیکرد. وقتی هم که ازش میپرسیدم؛ چرا این کار را میکند؟! میگفت:…
….میگفت: اگر من در سنگر فرماندهی بنشینم و غذا بخورم، آن بسیجی که نان خشک یا دوغ یا ماست میخورد، فکر میکند؛ من که فرمانده هستم، غذایی بهتر از غذای او میخورم. این جوری بهتراست. بگذار بسیجی بداند، بین من که فرمانده هستم با او [که] یک بسیجی است فرقی وجود ندارد.
💢 خاطره ای به یاد فرمانده شهید عبدالحسین برونسی
#شهید_علی_سیفی
🌿روایتی از شهید آیتالله مدنی
به نقل از #شهید_علی_سیفی
شهید علی سیفی نماز را با حضور قلب میخواند انگار توی این دنیا نیست…
نمازهایش خیلی طولانی میشد…
یک روز #بچه_های_تخریب به علی اعتراض کردند و گفتند : نماز رو تندتر بخوان.
شهید سیفی در جواب حکایتی از #شهید_محراب_مدنی گفت و اظهار داشت که درصف اول نمازجمعه تبریز پشت سر شهید مدنی نماز میخواندیم، این شهید هم نمازهایش توام با طمأنینه و اشک بود. شخصی در صف اول نماز بود و شهید مدنی درحال اقامه نماز بود که شنید میگوید آقا نماز را تند بخوان. یکدفعه دیدم شهید مدنی تمام قامت برگشت و در حالیکه قطرات اشک صورتش را پرکرده و از محاسنش سرازیر بود فرمود: قارداش جان میدونی میخواهی با کی حرف بزنی؟
شهید سیفی با نقل این حکایت به بچه ها فهموند که هر چیزی حساب و کتاب داره
غواص شهید حجت الاسلام علی سیفی در عملیات والفجر8 به شهادت رسید
#خاطره
#خاطره
گفته بودند یک فرمانده تیپ قرار است بیاید مدرسه برایتان سخنرانی کند. اسمش برونسی است.
منتظر یک ماشین آنچنانی با چند همراه و محافظ بودیم که یک دفعه یک مردی با #موتور_گازی سبز رنگی روبروی در مدرسه ایستاد و می خواست برود داخل.
جلویش را گرفتیم و گفتیم کجا، مراسم سخنرانی است و #فرمانده_تیپ می خواهد سخنرانی کند.
او مکثی کرد و گفت: من برونسی هستم‼️
💠 #خاطره شهید عبدالحسین برونسی
🔹همسر شهید برونسی می گوید:
▫️يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقتها هنوز كوی طلاب مینشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد #گرم. فصل #تابستان بود و عرق همينطور شُرشُر از سرو رويمان میريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی از دوستهای عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا.” اگر جسارت نباشد میخواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجبتر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچههای شما اينجا خيلي بيشتر گرما میخورند.
🌹كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما #كولر هم تقسيم میكند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه میگويد. خندهای كرد و گفت: اين حرفها چيه شما میزنيد؟ رفيقش گفت: جدی میگويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زنها! الان خانم ما باورش میشود و فكر میكند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. میدانستم كاری كه نبايد بكند، نمیكند. از اتاق آمدم بيرون.
🔺بعد از #شهادتش، همان رفيقش میگفت:
▫️آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: میشود آن خانوادهای كه شهيد دادند، آن #مادر شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را میتوانند تحمل كنند.
—📚منبع: کتاب #خاکهای_نرم_کوشک