#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی?
#فصل_دوم.. #قسمت_هفتم..??
??بسم رب الشهدا و الصدیقین ??
قدم زنان از جلوی مغازه ها یکی یکی رد می شدیم که حمید گفت؛آبمیوه بخوریم؟ گفتم: نه میل ندارم چند قدم جلوتر گفت: از وقت ناهار گذشته موافقی بریم چیزی بخوریم؟ گفتم: من اشتها برای غذا ندارم از پیشنهادهای جور واجورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر باهم باشیم ولی دست خودم نبود هنوز نمی توانستم با حمید خودمانی رفتار کنم.
از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود سوار تاکسی هم که بودیم زیاد صحبت نکردم آفتاب تندی می زد انگار نه انگار که تابستان تمام شده است عینک دودی زده بودم یکی از مژه های حمید روی پیراهنش افتاده بود مژه را به دستش گرفت به من نشان داد و گفت: نگاه کن از بس با من حرف نمی زنی و منو حرص میدی مژه هام داره می ریزه.
ناخودآگاه خنده ام گرفت ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم، چرا من باید به حرف یک نامحرم لبخند می زدم؟ مادرم گریه من را که دید گفت: دخترم این که گریه نداره تو دیگه رسما میخوای زن حمید بشی اشکال نداره حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد ولی ته دلم آشوب بود هم میخواستم بیشتر با حمید باشم بیشتر بشناسم بیشتر صحبت کنیم هم اینکه خجالت می کشیدم این نوع ارتباط برای من تازگی داشت..,??
?????