#سلوک #مراقبه #اعمال #معرفت_نفس
#سلوک #مراقبه #اعمال #معرفت_نفس
?این پرنده [سلوک] دو بال دارد: یکی، بخش فیزیکی قضیه است [اعمال صالح و عبادات] که خود آن هم لطیف است. اینقدر لطیف است که تعبیر بخش فیزیکی بر آن سنگین است.
?یکی هم بخش محتوایی [توجه و دوری از تشتت]، با این دو بال می شود طی طریق کرد و به مقصد رسید بخش محتوائی با بخش مراقبتی تامین می شود، [با مراقبه محتواها و توجهات افزایش پیدا می کند] و بخش فیزیکی با بخش عبادی تامین می شود. آن قدر باید این نَفس را تمرین داد و این فکر را تمرین داد که به خودش راه پیدا کند و معرفت نفس نصیبش شود. مثل جهاد می ماند.
#شیخ_حسنعلی_نخودکی
#شیخ_حسنعلی_نخودکی
?خدا آیت الله میرجهانی را رحمت کند، میفرمود: من طلبۀ جوانی بودم، شنیده بودم مرحوم آشیخ حسنعلی نخودکی در مشهد است. به مشهد رفتم. ایشان یک جایی نماز میخواندند، بعد از نماز رفتم خدمت ایشان نشستم، فرمودند: چه کار داری؟ گفتم: آقا بیمار هستم، نزد طبیب آمدم، فرمود: بیماری که نزد بیمار دیگر آمده است. حالا چه کار داری؟ گفتم: یک دستورالعمل میخواستم، یک دستوری را نوشته بودند و گفته بودند فردا بیا بگیر که همین آیةالکرسی و آیۀ «وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ» بود.
?بعد ایشان میفرمود همان جلسۀ اول که خدمت ایشان بودم، یک سرهنگی که رضاشاهی بود، خدمت ایشان آمد و عرض کرد: آقا دختر من تومور مغزی گرفته است و او را به فلان کشور خارجی بردند و من از شما التماس دعا دارم، ایشان سر خود را پایین انداخت، مدتی گذشت، فکر کردم خوابیدند، بعد سر خود را بالا کرد و به آن سرهنگ گفت: دیر آمدی دختر تو الآن فوت کرده است، خبر آن به تو نرسیده است، تلگراف آن فردا برای تو میآید، آن سرهنگ هم بلند شد و رفت. آقای میرجهانی میگفت من دنبال آن سرهنگ رفتم گفتم فردا من چه موقع میتوانم شما را ببینم؟ زمان و مکان را به من گفت. وقتی رفتم، دیدم آقا درست فرمودند و خبر فوت آن دختر آمد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#شیخ_حسنعلی_نخودکی
#شیخ_حسنعلی_نخودکی
?خدا آیت الله میرجهانی را رحمت کند، میفرمود: من طلبۀ جوانی بودم، شنیده بودم مرحوم آشیخ حسنعلی نخودکی در مشهد است. به مشهد رفتم. ایشان یک جایی نماز میخواندند، بعد از نماز رفتم خدمت ایشان نشستم، فرمودند: چه کار داری؟ گفتم: آقا بیمار هستم، نزد طبیب آمدم، فرمود: بیماری که نزد بیمار دیگر آمده است. حالا چه کار داری؟ گفتم: یک دستورالعمل میخواستم، یک دستوری را نوشته بودند و گفته بودند فردا بیا بگیر که همین آیةالکرسی و آیۀ «وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ» بود.
?بعد ایشان میفرمود همان جلسۀ اول که خدمت ایشان بودم، یک سرهنگی که رضاشاهی بود، خدمت ایشان آمد و عرض کرد: آقا دختر من تومور مغزی گرفته است و او را به فلان کشور خارجی بردند و من از شما التماس دعا دارم، ایشان سر خود را پایین انداخت، مدتی گذشت، فکر کردم خوابیدند، بعد سر خود را بالا کرد و به آن سرهنگ گفت: دیر آمدی دختر تو الآن فوت کرده است، خبر آن به تو نرسیده است، تلگراف آن فردا برای تو میآید، آن سرهنگ هم بلند شد و رفت. آقای میرجهانی میگفت من دنبال آن سرهنگ رفتم گفتم فردا من چه موقع میتوانم شما را ببینم؟ زمان و مکان را به من گفت. وقتی رفتم، دیدم آقا درست فرمودند و خبر فوت آن دختر آمد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_شهدا
ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، #خادم بودیم برا راهیان نور?
جواد #مسئول ما بود☺️
جواد همه را صدا کرد برا #نماز_صبح
با چک و لگد?
به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت?
اقا بلند شدیم رفتیم #وضو گرفتیم وایسادیم نماز
تا همه خوندیم، گفت خب #بخوابید ساعت دو عه?
ساعت ۲ نصف شب نماز صبح?
آقا خوابید کف کانکس و #میخندید ماهم اعصابا…?
هیچی دیگه #پتو را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن?
#شهید_مدافع_حرم_جواد_محمدی
#راوی_دوست_شهید
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_شهدا
ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، #خادم بودیم برا راهیان نور?
جواد #مسئول ما بود☺️
جواد همه را صدا کرد برا #نماز_صبح
با چک و لگد?
به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت?
اقا بلند شدیم رفتیم #وضو گرفتیم وایسادیم نماز
تا همه خوندیم، گفت خب #بخوابید ساعت دو عه?
ساعت ۲ نصف شب نماز صبح?
آقا خوابید کف کانکس و #میخندید ماهم اعصابا…?
هیچی دیگه #پتو را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن?
#شهید_مدافع_حرم_جواد_محمدی
#راوی_دوست_شهید
امام علي عليہ السلام ميفرمایند:
?امام علي عليہ السلام ميفرمایند:
?اِنّما اَنتَ بَعضُ ايّامِڪ، فڪُڸُّ يَومٍ يَمضيِ عَلَيڪَ يَمضيِ بِبَعضِڪَ!?
❌ايڹ را بداڹ ڪہ وجود تو هماڹ شمارش روزهاے عمــر تو است،
هر روزے ڪہ بر تو بگذرد قسمتي از وجود تو را بہ همـراه خود ميبرد❗️
? شرح غرر، ج ٣، ص ٧٧